۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه



اشعار هوشنگ ابتهاج را خیلی می پسندم. بیراه نیست اگر بگویم غزلسرایی معاصر همپای او وجود ندارد. می دانستم که متولد رشت است و اوایل دوران جوانی سیاسی بوده و اکنون در آلمان زندگی می کند اما چیزی که برایم از همه چیز جالبتر است این است که ایشان بسیاری از حالات روحی را در اشعار طوری بیان کرده که آدم شک نمی کند که این فرد آن حالات را کاملا" تجربه کرده است.
شعری از ایشان را خواندم که اتفاقا" توسط آقای دکتر محمد اصفهانی اجرا شده و الحق که خوب هم اجرا شده است. هر چقدر با خودم فکر کردم بیشتر متوجه شدم که ایشان هنگام سرودن این شعر دقیقا" حالی را داشته که من و  یا بسیاری دیگر از مردم به آن دچار هستند.
وضعیتی که مغز از کار می افتد و تقریبا" دیگر هیچ زایش فکری ندارد. آدم تبدیل به سنگ می شود. غمی سنگین دل و بغضی فرو نخورده گلو را می فشارد.


نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است

در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمیدانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد

گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه

که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه

فغانی گرم و خون آلود و پردرد
فرو می پیچدم در سینه تنگ

چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ

سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز

چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگرسوز

پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه

چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردی است خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی آشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم

از محبت همه دوستان عزیزی که در این مدت کسالتم را تحمل می کنند ممنونم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر