۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

انها که مانده اند و انها که رفته اند


مطلب زیر را یکی از دوستانم که در امریکا زندگی می کند برایم ایمیل کرده و چون دیدم جالب است به همان شکل اینجا می گذارم.

عاشق هم عاشق های قدیم



یادش بخیر
یادته چه موقع اولین بار همدیگر را دیدیم.
من خوب یادمه. بالای همین جاده که اون روزها یک کوره راه بود. یک چشمه ای بودش که الان لوله کشی کردنش. یادته؟ امده بودی با کوزه اب ببری خونه.
هرچه خواستم اب رو ازت بگیرم و ببرم اجازه ندادی. یادش بخیر.
ان روز من سواره بودم و می رفتم مزرعه و تو پیاده بودی و می رفتی منزل. یکی دوهفته بعد امدیم خواستگاری. یادته؟
بعد از این همه سال می خواهیم بریم همون جایی که اول بار همدیگر رو دیدیم.
بچه ها بزرگ شدند و هر کدومشون رفتند سر زندگی خودشون. باز هم تو موندی و من.
تنها مثل روز اول اشناییمون.
من هنوزمی تونم پیاده بیام ولی از وقتی گفتی زانوهات درد میکنه پشتم خم شد.
همیشه باهات می مونم و هیچوقت تنهات نمیزارم.



۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

اولین روز اتاق جراحی





وقتی دانشجو بودم همیشه ارزو داشتم هرچه زودتر درس های پایه را تمام کنم و به بیمارستان برای گذراندن استاژ بروم. ناگفته نماند که این جناب مرتضی حیدری که گوینده تلویزیون است و مدتی است که جنجالی شده , سال پایینی بود و اتفاقا" بچه خوبی هم بود و مدتی با هم در بیمارستان ها بودیم.
در میان تمام بیمارستان ها یی که در انها کار کردم بیمارستان سینا (میدان حسن اباد) یک جای منحصر بفردی بود. این منحصر بفرد بودن دلایل زیادی داشت. اولا" خیلی قدیمی بود و بسیار کثیف ثانیا" بیمارانی که به انجا مراجعه می کردند معمولا" ادم های فقیر بودند و توقع زیادی نداشتند و اصلا" اهل اعتراض و شلوغ کاری نبودند و به هر کسی که روپوش سفید پوشیده بود احترام می گذاشتند.
جالب ترین جای بیمارستان اتاق های جراحی ان بود که اصلا" در و پیکر درست و حسابی نداشت. همان جلوی در ساختمان جراحی کارت دانشجویی نشان می دادیم و داخل می شدیم بعد از وارد شدن "گان" می پوشیدیم و از ان به بعد هر کاری می خواستیم می توانستیم انجام دهیم.
بیماران روی برانکارد بترتیب دراز کشیده بودند و هر اتاقی خالی می شد یک بیمار را داخل می کردند و بیهوشی و باقی داستان.
در بیمارستان سینا داستانهای زیادی بر ما گذشت که شرح هر کدامش می تواند موضوع یک پست باشد که اکثر انها هم طنز هستند با اینکه همگی واقعیت دارند که یکی از انها را اینجا می نویسم.
از میدان حسن اباد تا بیمارستان  یکطرفه بود و مجبور شدم مسیر را بدوم چون خیلی دیر کرده بودم. با عجله به داخل بیمارستان رفتم و ان روز اولین روزی بود که باید به اتاق جراحی می رفتم. داخل ساختمان جراحی شدم و گان و دمپایی پوشیدم و ماسک و کلاه کردم. اتاقها را یکی یکی وارسی کردم یک نفر از همکلاسی ها را شناختم و وارد اتاق جراحی شدم.
جوانی بیست و چند ساله را می خواستند زانویش را باز کنند. دکتر سوادکوهی روی تابوره (صندلی چرخ دار پزشک)کنار زانوی جوان نشسته بود و فوج دانشجویان دوره اش کرده بودند. دو طرف تخت بیمار خیلی شلوغ بود و تنها جای خلوت بالای سر بیمار بود و کسی انجا نایستاده بود. من هم رفتم بالای سر بیمار ایستادم.
بیهوشی از کمر بود. در این روش بیمار کاملا" بیهوش نمی شود بلکه بوسیله یک امپول بیحسی او را از کمر به پایین بیحس می کنند. متخصص بیهوشی که او هم روی یک تابوره بالای سر بیمار نشسته بود و داشت با یک نفر دیگر صحبت می کرد.
ناگهان دکتر سواد کوهی رو به من کرد و گفت :
"دکتر بریم؟"
من به پشت سرم نگاه کردم دیدم کس دیگری نیست و با ترس و تعجب در حالیکه صدایم می لرزید گفتم:
"برییم"
همینکه دکتر تیغ را روی زانوی مریض گذاشت داد مریض بلند شد....."ااااای موووردم"
متوجه شدم که خبط بزرگی کرده ام. سریع رفتم کنار و بین بقیه قایم شدم. در همبن بین بر اثر فریاد بیمار متخصص بیهوشی صحبتش را قطع کرد و به جراح نگاه کرد.
جراح با تندی پرسید:
"مگه نگفتی بریم؟"
"نه من حرفی نزدم"
"پس کی گفت بریم؟"
" نمی دانم کی گفت. شما چرا تست نکردید؟"
تست یعنی اینکه جراح با پنس قسمتی از پوست محل جراحی را فشار می دهد تا مطمئن شود که بیمار بیهوش است یا نه؟
یکباره نگاه جراح به من افتاد.
"اقا این بود. این گفت بریم.چرا گفتی بریم؟" رو به متخصص بیهوشی کرد و گفت "جنرالش کن.سریع سریع."
جنرالش کن یعنی بیهوشی مریض را عمومی کن.
من با ترس گفتم :
"راستش نمیدانم. شما از من پرسیدید بریم؟ من هم با خودم فکر کردم لابد باید اجازه را من صادر کنم. ببخشید"
بعد دکتر به من گفت که بالای سر بیمار جای مخصوص متخصص بیهوشی است و هیچکس دیگری حق ایستادن انجا را ندارد.
این داستان اولین روز اتاق جراحی من بود.البته از ان بیمارستان خاطرات از این دست زیاد دارم.
بببخشید اگر طولانی شد.
بعد نوشت:
1- برای دیدن اندازه واقعی عکس روی ان کلیک کنید.
2- از سرنوشت بیمار در عکس هنوز خبری مخابره نشده است.

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

روح بیمار من




امروز از ان روزهایی بود که خواندن یک خبر و یا بهتر بگویم داستان زندگی یک زن روحم را بیمار کرد و خوابم را ربود و ذهنم را بشدت مغشوش کرد. شاید بدتر از بسیاری از بیماری های جسمی مرا ازرده و نا امید کرد.
این خبر در میان سیل خبرهای سیاسی و اجتماعی گم شد.شاید به این دلیل که اهمیت جان یک ادم غیر سیاسی هرچند مظلوم و مستاصل به هیچ نمی ارزد.

زنی 26 ساله بجرم قتل کودک 5 روزه اش به دار اویخته شد. این عنوان خبر بود اما اگر به داستان این زن بینوا توجه می شد شاید بجای او باید کسان دیگری مجازات می شدند که این سرنوشت بد را برای او رقم زدند.
نمی دانم چرا دیگر از خواندن و شنیدن این داستانها کمتر کسی ککش می گزد. خبر اعدام زنی تنها و نا امید و بدون سرپناه در 26 سالگی حال کسی را بد نمی کند. کسی که بقولی سهمش از ذخایر و ثروت این کشور فقط طناب پلاستیکی بود که راه نفسش را بند اورد.
وقتی این خبر را با خبر سرگردانی یک بالن خالی در اسمان امریکا و پوشش خبری چند ساعته بسیاری از خبرگزاری ها مقایسه می کنم با خودم فکر می کنم که چرا:
یک با یک برابر نیست
ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر زخاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمی رسد؟
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمی رسد؟

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


سهيلا قديري تنهاترين و بي پناه ترين ايراني که زندان هاي کشور تاکنون به خود ديده، ديروز اعدام شد. نه کسي را داشت که براي اعدام نشدنش به دادستان التماس کند و نه حتي بيرون در زندان اوين کسي منتظر بود تا انجام اعدام را به اطلاعش برسانند.

کسي بدن بي جان او را تحويل نمي گيرد و هيچ ختمي به خاطر او برگزار نمي شود. از همه درآمدهاي نفتي کشور فقط چند متر طناب نصيب گردن او شد و از 70 ميليون جمعيت ايران تنها کسي که به او محبت کرد، سربازي بود که دلش آمد صندلي را از زير پاي سهيلا بکشد و به 16 سال بي پناهي و فقر و آوارگي او پايان دهد و او را روانه آن دنيا کرد که مامن زجرکشيدگان و بي پناهان و راه به جايي نبردگان است.

سهيلا 16 سال پيش از خانواده يي که هيچ سرمايه مادي و فرهنگي نداشت تا خوب و بد را به او بياموزد، فرار کرد و ميهمان پارک هاي ميدان تجريش شد. حال او يک دختر شهرستاني يا دهاتي با لهجه کردي و لباس هايي بود که به سادگي مي شد دريافت به شمال تهران تعلق ندارد و از اينجا بود که ميهمان ثابت گرسنگي و سرماي زمستان و گرماي تابستان و نگاه کثيف و هرزه رهگذران شد.
پس از سال ها آوارگي در حالي که فرزند ناخواسته يي را حمل مي کرد، از سوي پليس دستگير شد و براي اولين بار در زير سقف بازداشتگاه احساس خانه و مامن داشتن را تجربه کرد. به گفته خودش کودک پنج روزه اش را کشت چون تحمل سختي و گرسنگي و آوارگي کشيدن فرزند دلبندش را نداشت.

وقتي وکيل در جلسه دادگاه از او مي خواهد که بگويد «دچار جنون شده بودم فرزندم را کشتم»، زير بار نرفت و باز تاکيد کرد من عاشق کودکم بودم زيرا به غير از او کسي را نداشتم ولي نمي خواستم فرزند يک مرد معتاد و يک زن ولگرد بي پناه به روزگار من دچار شود.

منطق زن فقيري که در دادگاه تکرار مي کرد من روي سنگفرش هاي خيابان و زير باران بزرگ شده ام، آن کودک بي پناه تر از مادرش را به کام مرگ کشاند و پس از دو سال مادرش نيز به سرنوشت مشابهي دچار شد.

اعدام بي پناه ترين ايراني اين سوال را مطرح مي کند که گناه ولگردي و هرزگي يک انسان فقير و بي پناه و راه گم کرده بزرگ تر است يا گناه جامعه ثروتمندي که براي فنا نشدن امثال سهيلا اقدامي نمي کند.

قبح فسق و فجور سهيلا زشت تر است يا اينکه کسي در مناطق شمال تهران از شدت گرسنگي به تن فروشي روي آورد. و در نهايت وجود امثال سهيلاي ولگرد و قاتل براي يک جامعه پرادعا و پر از مراسم پرريخت و پاش زشت تر است يا بي تفاوتي نسبت به اينکه در لابه لاي کوچه پس کوچه هاي حوالي ميدان تجريش، انساني در اثر سرماي دي و بهمن چنان به خود بلرزد که براي نمردن از سرما و گرم شدن، هر شب را در خانه يي سپري کند.

حال که از فقر و بي پناهي و به تعبير برخي، استضعاف امثال سهيلا احساس گناه نکرديم، از گرسنه ماندن او در خيابان هاي پر از رستوران تجريش شرمنده نشديم، و از اينکه جايي را نداشته تا شب هاي زمستان را در آن سپري کند. فرجام سهيلا قديري و کودک پنج روزه اش ثمره يک بي عدالتي و يک ظلم غدار اجتماعي است که براي سر و سامان و پناه دادن به امثال سهيلا چاره يي نينديشيده. ........
براي جامعه يي که مفتخر است هرساله در مراسم و مناسبت ها تعداد ديگ هاي بار گذاشته شده صدتا صدتا اضافه مي شود و بسياري از نهادها با يکديگر رقابت مي کنند، تامين زندگي دو هزار يا پنج هزار نفر امثال سهيلا هزينه و سازماندهي کمرشکني محسوب نمي شود.......

 شايد او مي توانست خانواده يي تشکيل دهد و لذت مادر شدن و همسر بودن را تجربه مي کرد و نيز فرصت مي يافت به جاي کشتن فرزند دلبندش با شيرين زباني و شيطنت هاي کودکانه او آرامش يابد. اما سهيلا به جاي آرامش خانواده و همسر و فرزند، در فشار حلقه طناب دار آرام گرفت. حداقل او ديگر گرسنگي نمي کشد، از سرما به خود نمي لرزد و نگاه هاي هرزه را تحمل نمي کند. بي ترديد در رحمت و غفران خداوند رحمان و رحيم آرامش يافته است.

فرزانه روستایی

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

خط قرمز



و زندگی همچنان ادامه دارد.


۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

پرواز




صبح یک روز افتابی مادر و پسر بچه 5 ساله اش برای تفریح به کنار دریاچه رفته بودند. دریاچه نور شدید خورشید را منعکس می کرد و چشمان را می ازرد.
ان دو نفر برای انکه بهتر بتوانند دریاچه را ببینند از ضلع شمالی به ضلع شرقی دریاچه رفتند. این تغییر مکان حدود نیم ساعت طول کشید. در این مدت غازهای وحشی مرتب در امد و رفت بودند. انها روی اب می دویدند و سپس پرواز می کردند.
در این مدت پسر بچه با دقت به حرکت و پرواز غازها دقت می کرد. وقتی به جایی که می خواستند رسیدند پسر بچه خسته شده بود و از مادرش پرسید:

"مادر چرا ادمها پرواز نمی کنند؟"  مادرش نگاهش را از اسمان کند و به پسرش گفت:
"چون انسانها نمی خواهند که پرواز کنند".

پسربچه سرش را بعلامت تائید طوری تکان می داد که بنظر می رسید مفهوم کامل جمله مادر را دریافته است.

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

جدایی





منشی در می زند و وارد اتاق می شود.درحال  اویزان کردن روپوش بودم.


"بله؟"

"ببخشید گفتم شنبه مراجعه کنند اما می خواهند شما را حتما" امشب ببینند. خیلی وقت است که نشسته اند."
اسمان می غرد و باران شدیدی می بارد و من عجله دارم قبل از انکه باران شدید تر شود برگردم منزل.

" خوب راهنمائیشان کنید."

 تنبلی می کنم و روپوشم را دوباره نمی پوشم. پیر مردی به همراه یک پسر نوجوان حدود سیزده ساله وارد می شوند.


"سلام. بفرمائید"

 پیر مرد دستش را دراز کرد و با هم دست دادیم.بعد با پسر نوجوان هم دست دادم.
قیافه پیرمرد برایم بسیار اشنا بود اما نتوانستم بجایش بیاورم.


پیرمرد پرسید :"سلام. خودتان هستید؟ "


"بله . شما را قبلا" کجا زیارت کرده بودم؟"


"شادمان هستم. پدر ساسان."


دوباره از جایم بلند شدم و دستم را بطرفش دراز کردم و دوباره اما این بار محکمتر با او دست دادم.
حاج اقا ببخشید که بجا نیاوردم.این را به حساب بی ادبی ام نگذارید.


"نه پسرم. این روزها کسی حواس درستی ندارد."


یکباره رفتم سی سال پیش. همانوقت ها که من و ساسان همکلاسی بودیم. مدرسه راهنمایی ادیب السلطنه. مدرسه تقریبا" وسط شهر بود و منزل ساسان بیست یا سی متر با مدرسه فاصله داشت. برعکس خانه ما دو کورس تاکسی یا اتوبوس تا مدرسه فاصله داشت. انوقت ها مدرسه دوشیفت بودیم شیفت اول از ساعت 8 تا 12 و شیفت دوم از ساعت 2 تا 4. بعضی وقتها که هوا خراب بود با ساسان به خانه اش می رفتیم و ناهار را با هم می خوردیم. ساسان بچه اخر خانواده بود و برادرها و خواهرهابش همگی ازدواج کرده بودند. خانه شان بود بزرگ و قدیمی با یک حیاط بزرگ و یک حوض در وسط . ماهی های قرمز توی اب حوض که به سبزی میزد وول می خوردند. اتاق خلوت ساسان جلوی حیاط بود و پدر و مادرش انطرف حیاط زندگی می کردند.


پیرمرد ان سالها یک ادم میان سال بود و بسیار محترم. مادر ساسان از شوهرش خیلی جوانتر بود و من را خیلی دوست داشت.

"اقا از ساسان چه خبر؟"

اهی کشید و گفت "برگشته امریکا شاید زنش را راضی کند که برگردد. تا بحال که موفق نشده. ببخشید معرفی نکردم. این هومن است پسر ساسان."

داستان این بود که بعد از انقلاب چندسالی ساسان اینجا بود و به دانشگاه رفت و بعد از فارغ التحصیلی توانست یک بورس دولتی برای ادمه تحصیل بگیرد. او از دانشگاه ایلینویز پذیرش گرفت و شرط دولت برای دادن بورس ازدواج کردن و سپردن یک وثیقه سنگین بود. او هم برای اینکه بورس از دست نرود رفت با سوسن که تنها دوست غیر پسرش بود ازدواج کردند و بعنوان وثیقه ملک پدر رفت بعنوان وثیقه برگشتن.


انها انجا بچه دار می شوند. یک پسر و یک دختر.


بعد از اتمام تحصیلات و گرفتن تخصص سوسن برگشتن را قبول نمی کند و می خواهد که بماند اما ساسان که ملک پدرش در وثیقه مانده نمی تواند بپذیرد.


ناچار از هم جدا می شوند. سوسن و دخترش در انجا می مانند و ساسان و هومن برمی گردند. ساسان در دانشگاه مشغول کار می شود اما نمی تواند خلا وجود مادر را برای هومن پر کند.

"خوب حاج اقا خودتان چطورید؟"

"نمی دانم از کجا شروع کنم؟ از گردنم درد میکنه تا نوک پام....."

باران شدیدتر شده بود .

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

روزگار غریب





اسب تازی شده مجروح به زیر پالان
طوق زرین همه بر گردن خر می بینم

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

ما در کدامین جهان زندگی می کنیم


برای شرکت در یک کنفرانس علمی درباره تازه ها ی درمان بوسیله لیزر دعوت شده بودم. سخنرانان کنفرانس همگی المانی بودند و مطالب خوبی را درباره حوزه کاری مربوط به خودشان ارائه می کردند و از ان کنفرانسهایی بود که واقعا" به رفتنش می ارزید.
البته مقالات به زبان انگلیسی ارائه می شد و از این رو قابل استفاده بود مطلب جالبی که توجهم را جلب کرد نگرانی اساتید دعوت شده درباره محیط زیست بود. اگرچه اساسا" بحث محیط زیست و گرمایش زمین موضوع بحث نبود اما بدون استثنا تمام اساتید چند دقیقه ای درباره ان صحبت می کردند. انها ذوب شدن سریع یخهای گروئنلند و خطر استفاده از مواد پلاستیکی و .... را یک فاجعه می دانستند. و از ما می خواستند این نگرانی را به جامعه و بیمارانمان منتقل کنیم
و این در حالی بود که بیشتر سوالات ما درباره چگونگی کمک کردن به مصدومان جسمی و روحی بود که در اغتشاشات اسیب دیده بودند.
این اختلاف بزرگ میان ما و ان اساتید ان قدر بزرگ بود که لحظاتی با خودم فکر کردم :
براستی ما در کدامین جهان زندگی می کنیم؟(عنوان کتابی از دکتر سروش که در اوایل پیروزی انقلاب چاپ شده بود)
هر دو گروه در یک جهان و یک اتاق بودیم اما با فرسنگها فاصله در بینش ها و تفکرات , بسیار جالب بود.