۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

خوابگاه امیر اباد

یادش بخیر

شبهای امتحان می رفتم امیر اباد کوی خوابگاه بشینیم با بچه ها درس بخوانیم. بیشتر تهرانی ها شب امتحان به خوابگاه می امدند تا برای امتحان فردا اماده شوند.

بیشتر اوقات هم بعد از کمی درس خواندن کار به کرکری می رسید و بساط "شلم" بر پا می شد. من همیشه یا فرامرز می نشستم. یک متقلب قهار بود. طوری ورقها را جابجا می کرد که من هم که شریکش بودم متوجه نمی شدم. بعدش هم یک صبحانه مختصر می خوردیم و می رفتیم برای امتحان.

بعضی از شبها هم بعد از درس می رفتیم فوتبال و تا یکی دوساعت دنبال توپ می دویدیم تا انرژی مان خالی شود. خلاصه اینکه شبهای امتحانات دانشگاه جزئی از بهترین خاطرات دانشجویی ام است.

ان وقتها موبایل نبود و اگر با کسی کار داشتیم باید برایش یاد داشت می نوشتیم و یک گوشه ای که از قبل قرار گذاشته بودیم می گذاشتیم و جوابش را هم از همانجا بر می داشتیم. ساختمان ۱۴ اتاق ۳۵ و ۳۶ بچه های همکلاسی مان جمع بودند و من با افشین قرار هامان را در کاغذ کوچکی می نوشتیم و در کمد لباس جایی کنار چهار چوب ان جا سازی می کردیم.

از ان داستانها سالها گذشت و یکروز غروب که گذرم امیر اباد بود با خودم گفتم بروم و دوباره همه جای خوابگاه را دوباره ببینم. اولش دربان از من کارت خوابگاه را خواست. وقتی داستان را برایش گفتم قبول کرد و من داخل کوی خوابگاه شدم. رفتم دیدم عین زمان خودمان همه چیز سر جای خودش هست ساختمان ۱ که احتمالا" باید جزء اثار باستانی شود تا نانوایی و خشک شویی و همه جا و همه جا را دیدم.

همه چیز سر جایش بود و من یک غریبه بودم در جایی که یکروز انجا را خانه دومم می دانستم. بغضم گرفت. رفتم سمت ساختمان ۱۴ . ساختمان ۱۴ اولین ساختمان سمت چپ ورودی کوی خوابگاه است. رفتم اتاق ۳۵ و ۳۶ را هم دیدم جوانها داشتاند درس می خواندند. بعد از سلام وعلیک تعارفم کردند که بنشینم. برایم چایی اوردند و کلی سوال داشتند.

بطرف کمد لباس رفتم درش را باز کردم و از کنار چهاچوب متصل به دیوار اخرین یادداشت افشین را بیرون اوردم. همه با تعجب نگاهم می کردند. یاد داشت خصوصی برایم گذاشته بود اما مربوط به ۱۷ سال قبل بود. افشین الان در تورنتو زندگی می کند.

از همه خدا حافظی کردم و از خوابگاه خارج شدم.

یکباره یاد یکی از اخرین صحنه های فیلم "اخرین امپراطور" به کارگردانی "برناردو برتولوچی" افتادم.

بحث سیاسی ( قسمت آخر)

منظور از نوشتن پست " بحث سیاسی" صرفا" نگاهی دوباره به آن پس از سالها ست. اکنون که از ان سالها دور شده ایم بهتر می توانیم درباره بسیاری از چیزهایی در ان زمان انجام می دادیم قضاوت کنیم.

در بحثهای سیاسی ان زمان بیشتر هدف منکوب کردن طرف مقابل بود نه رسیدن به یک دیگاه کاملتر. طرف بحث خود را اماده می کرد تا جواب دندان شکنی به طرف مقابل خود بدهد و اساسا" به چیزی که می شنید نمی اندیشید و اصلا" قبل از انکه بشنود که حرف طرف مقابل چیست در فکر جواب بود. اشکال از همین جا شروع می شد یا بهتر بگوییم هنوز هم خیلی وقتها از همین جا شروع می شود.

در یک جمع بندی کوتاه می توان اینطور گفت که در ان بحث ها نه تنها هدف از بحث مشخص نبود بلکه ابتدا و انتها هم نداشت به همین دلیل کار به مشاجره و دعوا می کشید.

هیچکدام از طرفین ظرفیت لازم برای گوش کردن کامل به صحبتهای طرف مقابل را نداشتنذ و مرتب حرفهای همدیگر را قطع می کرند.

در یک مناظره هدف باید گفتگو و تبادل نظر باشد و نه عوض کردن جهان بینی طرف مقابل که اساسا" این کار نشدنی است.

هرشخصی در دوران زندگی بر اثر تجربیات خود به یک جهان بینی و دیدگاه اجتماعی می رسد. اینکه ما انتظار داشته باشیم طرف مقابلمان در اثر یک برخورد یک ساعته از کل دانسته ها و تحربیات دوران زندگی اش دست شسته و دقیقا" دنیا را همانطور ببیند که ما می بینیم ، شدنی نیست.

مهمترین کار در یک مناظره ان است که ما بتوانیم در مقابل چشمان طرف مقابلمان نمایی از انچه را که می اندیشیم را نشان دهیم تا از این راه او را به اندیشیدن واداریم. اگر خود شخص در اثر اندیشیدن و مداقه در امری به نتایجی دست پیدا کند دارای ارزش بسیار بیشتری است و ماندگار تر است تا انکه ما بخواهیم او بدون تفکر صرفا" تایید کننده نظرات ما باشد.

ماکسیمای سفید

یکی از مریضها که نمایشگاه اتومبیل بسیار بزرگی دارد روزی ازمن پرسید :

" ببخشید می خوام یک سوالی کنم"

گفتم :" بفرمایید."

"ماشینتون چیه؟"

GLX" چطور مگه؟"

"نمی خواهید عوضش کنید؟"

"نه راضیم. ماشین خوبیه و باهاش مشکلی ندارم."

"اقا چی ماشین خوبیه؟ ببخشید ها ولی GLX ماشین مسافر کشیه . حتما" عوضش کن."

از این گفتگوی کوتاه چند روزی گذشت و یک روز که امد مطب وقت رفتن گفت :

"دکتر یک چند لحظه کارتان دارم."

به اتاقم رفتم و تعارفش کردم که بنشیند. امد و نشست و گفت لطفا" سوییچ ماشینتان را بدهید و در همان حال یک سوییچ دیگر روی میزم گذاشت و گفت :"من ماشینتان را با خودم می برم این سوییچ مال ان ماشین انطرف خیابان است." و یک ماکسیمای سفید را که انطرف خیابان پارک شده بود را نشانم داد وگفت:"ماشین صفر است و اتوماتیک. شما فردا تشریف بیاورید محضر و ببرید ماشین را که نمره کنید."

نفسی تازه کرد و ادامه داد :" ماشینتان را هم می فروشم و پولش را بعنوان پیش پرداخت و باقی پول ماشین را ماهی صد هزار تومان قسط بدهید تا صاف شود بدون سود."

پرسیدم چرا چنین کاری می کند و او جواب داد چون می خواسته به شکلی زحماتم را جبران کند و این را که نمی دانسته دیگر چکاری می تواند انجام دهد تا مرا خوشحال کند.

پیشنهادش وسوسه کننده بود.

یادم امد چند وقت پیش رفته بودیم عروسی یکی از بستگان در ان جا دیدم یکی دیگر از بستگانم یک الگانس اخرین مدل خریده که خیلی خوشحال شدم و برای ماشین جدیدش به او تبریک گفتم. زمستان بود و در تمام مدت عروسی این بنده خدا داخل ماشینش نشسته بود و به سالن عروسی نمی امد.

از ایرج( پسر خاله ام که خیلی دوستش دارم ) پرسیدم این بنده خدا چرا داخل سالن نمی اید؟ ایرج گفت : می ترسد کسی به ماشینش خط بیاندازد برای همین از داخل ماشین تکان نمی خورد. جمله حکیمانه ای یادم امد.

به ایرج گفتم: این بنده خدا ماشین خوبی ندارد این ماشین است که صاحب خوبی پیدا کرده است.

بگذریم از پیشنهاد وسوسه کننده بنگاه دار معروف تشکر کردم و سوییچ ماشینش را به او پس دادم.

الان هم خوشحالم که پیشنهادش را نپذیرفتم

بحث سیاسی ( بخش دوم)

یک همکلاسی داشتم که اسمش عباس بود. از کلاس دوم ابتدایی با هم همکلاس و هم نیمکت بودیم. خیلی با هم قاطی بودیم و بچه خیلی خوبی هم بود تا اینکه زد و انقلاب که شد من تازه فهمیدم یکی از برادرانش در زمان شاه بجرم طرفداری از سازمان پیکار در راه ازادی طبقه کارگر اعدام شده بود.

او هم که اخرین فرزند خانواده ای پر جمعیت بود به تبع خانواده و برادران و خواهران بزرگترش پیکاری شده بود. یکسال بعد از انقلاب برای خودش یک پا ایدئولوگ شده بود. از انجا که بچه درسخوان و باهوشی بود رفت دنبال یاد گرفتن زبان روسی که اتفاقا" خیلی زود روسی را بخوبی یاد گرفت.

یک بار از او پرسیدم این همه زبان زنده چرا رفتی دنبال زبان روسی؟ جواب داد می خواهم متون اصلی کتابهای کمونیستی را از زبان اصلی بخوانم. بنظر او بسیاری از کتابهای مهم به زبان روسی بود و او نمی توانست منتظر ترجمه شدن انها باشد.

با این اوصاف که من از یک خانواده مذهبی بودم و او هم یک کمونیست دو اتشه طبیعی ان بود که اب مان نمی بایست در یک جوب می رفت اما در میان تعجب همه رفاقتمان همانطور ادامه داشت و باز هم کنار هم می نشستیم و کلی با هم رفیق بودیم. در زمانی که با هم بودیم هیچ بحثی میان ما در نمی گرفت.

اما زنگهای تفریح او با کمونیست ها بود و من با بقیه همکلاسی ها. حتی زمانی قرار شد که ورزش صبحگاهی هم در مدرسه به سه قسمت شود. کمونیستها جدا ُ مجاهدین جدا و حزب اللهی ها جدا ورزش کنند. یک چند نفری هم که هیچ طرفی نبودند بجای ورزش صبحگاهی می نشستند با هم " گل و پوچ" بازی می کردند.

بازار بحث های شدید میان حزب اللهی ها و کمونیست ها و مجاهدین داغ بود و همه داشتند با هم هی بحث می کردند و توی سر و کله هم می زدند.بالاخره اوضاعی بود که انهایی که دیده اند حتما" یادشان است.

جالبترین جای کار انجا بود که کمونیستها هم چند فرقه بودند. پیکاری ها و راه کارگری ها و رنجبران و توده ای و ...بودند. مثلا" بحثی بود میان کمونیستها و مجاهدین بعد بین خود کمونیست ها دعوا می شد در پی ان در صف مذهبی ها بین مجاهدین و حزب اللهی ها دعوا می شد. امتی ها یک طرف یک اوضاعی بود که بیا و تماشا کن.

کم کم در مغازه ها و تاکسی ها و اتوبوس ها و جاهای دیگر این عبارت را زیاد می شد دید:

"بحث سیاسی ممنوع" یا اینکه " لطفا" در این مکان بحث سیاسی نکنید". و از این دست جملات اب سردی بود که بر سر طرفداران بحث های سیاسی ریخته می شد.جالبتر انکه بعضی وقتها همین جملات باعث شروع یک بحث دیگر می شد.

بعد ها عباس را به جرم طرفداری از سازمان گرفتند و چون سنش کم بود چندسالی در زندان بود. بعد از ازادیش چند بار او را دیدم و بعد ها هم از ایران رفت. سالهاست که خبری از او ندارم و نمی دانم کجاست.

بحث سیاسی ( بخش اول)



سالهای اول انقلاب را هیچوقت از یاد نمی برم. سر هر کوچه ای و داخل هر تاکسی و کلاس درسی و هرجا که عده ای جمع بودند بحث های داغ سیاسی رواج داشت. دامنه این بحث های بی انتها به داخل فامیل و حتی خانواده ها هم کشیده شده بود.

حتی شخصی را می شناسم که در حین بحث سیاسی با برادرانش سکته کرد و کارش به آی.سی.یو کشید و کم مانده بود که جان به جان افرین تسلیم کند. ان موقع من سال اول دبیرستان بودم و زیاد از ایدئولوژی ها و مارکسیسم و این حرف ها حالیم نبود. بیشتر شنونده بودم اما از انجا که کلا" خانواده و فامیل مذهبی داشتم دوست داشتم در این بحث ها مذهبی ها برنده شوند.

خدا رحمت کند ابوی مرحوم علی اقای یعقوبی را که بسیار انسان محترمی بودند و من از ایشان خاطرات زیادی را دارم. ایشان عادت داشتند بسیار لفظ قلم و کوتاه صحبت می کردند. در ان بین هم بسیاری بودند که اتشین و تند صحبت می کردند. هر وقت ان مرحوم به تور چنین ادمهایی می خورد بیشتر سکوت می کردند و شنونده بودند.

الغرض شخصا" هیچگاه درگیر بحث های سیاسی نمی شدم نه به ان دلیل که ادم پخته ای بودم این سکوت بیشتر بابت نصیحت مرحوم یعقوبی بود که می فرمودند :

" تا مرد سخن نگفته باشد....عیب و هنرش نهفته باشد."

یا اینکه یکبار از ایشان شنیده بودم " پسته بی مغز تا دهان را وا کند رسوا شود".

راستش می ترسیدم چیزی بگویم و همه بفهمند که چیزی بارمان نیست و ان وقت اوضاع بدتر می شد. اما این بحث های سیاسی یک خوبی هم داشت و ان این بود که از دهان این و ان خیلی چیز ها می شنیدیم و ترغیب به مطالعه می شدیم و از این راه بر معلومات ادم افزوده می شد.

مرحوم راشد

یادش بخیر

ان زمان های قدیم که تلویزیون تا این اندازه در میان خانواده ها رواج نداشت را کمی بخاطر دارم. ان وقتها در بیشتر خانه ها رادیو بود و تعداد کمی از خانواده ها تلویزیون داشتند. یادم هست در کوچه ای که ما زندگی می کردیم بجز ما دو یا سه خانواده دیگر تلویزیون داشتند.

تمام برنامه های تلویزیون هم فقط یک کانال بود که از ساعت 4 بعد از ظهر شروع می شد و ساعت 11 شب هم تمام می شد.

بسیاری از خانواده های مذهبی هم تلویزیون را حرام می دانستند و حتی یادم هست یک شب که به مسجد رفته بودم روحانی بالای منبر می گفت : "هر خانه ای که در بام خانه ای انتن تلویزیون بر افراشته است در واقع پرچم بی دینی را برافراشته کرده است" یادش بخیر

در همان زمان شبهای جمعه رادیو بمدت نیم ساعت یا یک ساعت ( الان دقیق زمان برنامه یادم نیست) سخنرانی مذهبی پخش می کرد و مرحوم " غلامحسین راشد" در ان مدت مردم را موعظه می کردند.

تمام انهایی که با رادیو و تلویزیون مخالف هم بودند به صحبت های او گوش می کردند. الحق و الانصاف هم خوب صحبت می کرد. بسیار ساده و قابل فهم برای همه بود. صحبت های او ساده اما بسیار مهم بود.

حتی زمان بحبوحه انقلاب هم برای اینکه بفهمم او درباره انقلاب چه موضعی دارد به حرفهایش گوش می کردم. برایم خیلی عجیب بود. او همچنان کار خودش را می کرد و در مورد انقلاب هیچ موضعی نداشت.

او بخوبی دریافته بود که هدف از دین و رسالت پیامبران همانا سعادت انسان هاست و ایمان گوهر وجود انسان است که ربطی به تظاهرات و شلوغ کردن ندارد.

بعد از انقلاب کارش در رادیو تعطیل شد و ایشان در سال 1359 دار فانی را وداع گفتند. دیگر هم از ایشان هیچ مطلبی را در جایی ندیدم تا اینکه چند هفته قبل کتاب همشهری(کتابچه ای را که همراه روزنامه همشهری در روز پنج شنبه رایگان منتشر می کند) یادی از ایشان کرده بود. عنوان کتابچه این بود :" نماد موعظه حسنه" که در ان به شرح فعالیت های ان مرحوم در طول زندگیش داشت.

روحش شاد

شروع

مدتها بود می خواستم کاری را انجام دهم و هر بار به دلیلی ان کار به تعویق می افتاد تا اینکه یکروز تصمیم گرفتم هر طوری هست شروع کنم و وجدانم را راحت کنم.

این کار را کردم و اکنون احساس ارامش می کنم و بخوبی لمس می کنم که بار سنگینی از روی شانه هایم برداشته شده است. برای من همیشه سخت ترین جای کار همان شروع کردن است

امیدوارم کار به سرانجام خوبی برسد.

سیل زدگان پاکستان



امروز در اخبار شنیدم که زلزله ای در ایالت بلوچستان پاکستان سبب کشته و زخمی شدن صدها نفر شده است.

یاد خاطره ای افتادم که ذکرش خالی از لطف نیست.

زمانی که دبستانی بودم فکر می کنم کلاس دوم بودم رادیو و تلویزیون اعلام کرد در اثر سیل هزاران نفر از مردم پاکستان کشته و اواره شده اند و از مردم خواسته شده بود که کمک های نقدی و جنسی خودشان را به مراکز شیر و خورشید سرخ تحویل دهند تا در اسرع وقت به اوارگان سیل در پاکستان رسانده شود.

یکباره به این فکر افتادم که من هم باید کمکی بکنم. یک روز پول تو جیبی ام را که عبارت بود از دو ریال وجه رایج مملکت در ان ایام را پس انداز کردم و به مرکز شیر و خورشید سرخ که تا خانه ما حدود 500 متر بیشتر فاصله نداشت بردم. دو ریالی را در دستانم محکم مشت کرده بودم و تمام ان مسیر را یک نفس دویدم تا کمکم را زودتر به ان سازمان و در نتیجه به مردم سیل زده پاکستان برسانم.

حتی خوب یادم هست که داریوش (خواننده) هم ترانه ای را در باره سیل و ویرانی ان اجرا کرده بود که ان زمان خیلی هم گل کرد. بگذریم من شتابان و عرق ریزان به شیر و خورشید رسیدم . اول صبح بود و کارمندان یکی یکی بدون عجله داخل حیاط محوطه سازمان می شدند.

دیدم یک اقای شکم گنده با سری طاس جلوی در ایستاده و شکمش را می خاراند. نزدیکش شدم اما انگار مرد اصلا" مرا ندیده بود. صدایش کردم :

"اقا .. سلام"

" علیک سلام چی می خوای"

" هیچی میخواستم به سیل زدگان پاکستان کمک کنم"

مرد نگاهی به من انداخت و گفت:

"خوب کمک کن"

من هم مشتم را باز کردم. دو زاری را که حسابی از عرق دستم خیس شده بود را نشانش دادم تند تند دستم و دو ریالی را با شلوام خشک کردم و به دست مرد دادم.

مرد با خوشحالی دو ریالی را از من گرفت و ان را در انتهای جیبش جا داد و گفت:

"خیلی کار خوبی کردی اگر خواستی بیا همین جا باز هم کمک کن"

من که از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم باز یک نفس تا خانه دویدم و از اینکه توانسته بودم به سیل زدگان پاکستان کمک کنم به خودم افتخار می کردم.

عزیز نسین

نمی دانم این را کجا خوانده بودم که طنز سه مشخصه دارد. اول انکه خنده را به لب

دوم غم را به دل و سوم انکه تعقل را به مغز می برد.

یادم هست اولین بار با اثار " عزیز نسین " طنز نویس مشهور ترکیه با ترجمه روان و

زیبای " رضا همراه"در دوران نوجوانی اشنا شدم.

"نسین" و هم "همراه" هردو واقعا" در کارشان استاد بودند. من هنوز هم از اثار

نسین بسیار لذت می برم.

یکبار بطور اتفاقی در زمانی که دانشجو بودم جلوی کوی امیر اباد با رضا همراه اشنا

شدم. ادم جالبی بود و از خاطرات خودش و نسین برایم گفت. از جلوی کوی دانشگاه

تا میدان انقلاب با هم قدم زدیم. می گفت اهل همدان است و همانجا زندگی می

کند.

از قول عزیز نسین می گفت اولین کتابی را که نوشته بود را بعنوان رمان نزد ناشر

می برد و ناشر پس از خواندن قهقهه را سر می دهد و او را کلی تشویق می کند و

این در حالی بود که منظور نسین از ان کتاب در واقع اصلا" طنز نبوده است.

بعدها شنیدم که ایات شیطانی را به ترکی ترجمه کرد و این موضوع باعث نفرت

بسیاری از خوانندگان اثارش از او شد. از این نقطه تاریک که بگذریم واقعا" کارهایش

خواندنی است همه کارهایش شاهکار است. طنز های نسین تمام مشخصات طنز

که در ابتدای مطلب نوشتم را دارد

داستان‌های عزیز نسین گاه به صورت جدا و بیرون از مجموعه‌های خود و گاه در قالب

اصلی کتاب‌ها به فارسی ترجمه شده‌اند.

از داستان‌هایی که به فارسی ترجمه شده می‌توان به این داستان‌ها اشاره کرد:

پخمه، حقه‌باز، خری که مدال گرفت، زن بهانه‌گیر، عروس محله، گردن‌کلفت ،

یک خارجی در استانبول، نابغه هوش، مگر تو مملکت شما خر نیست؟،

خانه‌ای روی مرز، داماد سرخانه، چگونه حمدی فیل دستگیر می شود؟،

غلغلک، زن وسواسی، موخوره، مرض قند، طبق مقررات، گروهک کرامت و گروهک

سلامت، بلای اپارتمان نشینی و شارلاتان.

قیصر امین پور



امروز سالگرد وفات مرحوم قیصر امین پور است. اشعارش را بسیار می پسندم.

خیلی حیف شد که زود رفت. این شعر آن مرحوم را خیلی دوست دارم.

سرا پا اگر زرد و پژمرده ايم

ولي دل به پاييز نسپرده ايم

چو گلدان خالي لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ايم

اگر داغ دل بود ما ديده ايم

اگر خون دل بود ما خورده ايم

اگر دل دليل است آورده ايم

اگر داغ شرط است ما برده ايم

اگر دشنه ي دشمنان,گردنيم

اگر خنجر دوستان,گرده ايم

گواهي بخواهيد:اينک گواه

همين زخم هايي که نشمرده ايم

دلي سربلند و سري سر به زير

از اين دست عمري به سر برده ايم

تعلیق

نمی دانم چرا مدتی است که هیچ چیزی خوشحال و یا ناراحتم نمی کند. یک

احساس تعلیق را تجربه می کنم. دلخور و یا ناراحت نیستم اما شاد هم نیستم.

شوقی برای پروازی بلند را ندارم و کم کم دارم به همه چیز عادت می کنم.

شاید این هم یکی از علائم رسیدن به سنین میانسالی باشد.

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

دکتر حسابی

این عکس را خیلی دوست دارم.

این اخرین عکس مرحوم پروفسور حسابی در بیمارستانی در سوییس است. این

عکس متعلق به زمانی است که به ایشان گفتند دیگر امیدی نیست و دستگاه ها را

از ایشان جدا کردند. ایشان در ان لحظه مشغول به مطالعه تز دکترای یکی از

دانشجویان هستند.

این عکس در همان اتاق نصب شد و هنوز هم هست.

مترسک

یک بار به مترسکی گفتم " لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای "
گفت: لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم.
دمی اندیشیدم و گفتم : درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام
گفت : فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند.
آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.
جبران خلیل جبران

هوگو

تقریبا" همه فیلم بینوایان را دیده اند و یا کتاب بینوایان اثرجاویدان ویکتور هوگو را خوانده اند. روشی را که ویکتور هوگو برای تربیت قهرمان داستان خود در نظر گرفته ؛ بسیار ظریف و جالب است. روح انسان ها همواره اماده پذیرش هدایتها و راهنماییها نیستند و هوگو این را بخوبی می دانست.

در کتاب و هم در فیلم در قسمتی قهرمان داستان در راه فرار به کلیسا پناه می برد. صبح تمامی _ شمعدان های _ نقره و با ارزش _ کلیسا را داخل یک گونی میریزد و انها را به سرقت می برد.

ژاندارم ها او را دستگیر می کنند و چون شمعدان ها را می شناختند دزد را به همراه شمعدان ها به کلیسا باز می گردانند.

کشیش در جواب به ژاندارمها می گوید که خودش این شمعدان ها را به ان شخص داده است و به این وسیله موجب رهایی قهرمان داستان از دست ژآندارم ها می شود. در همان هنگام که ژاندارم ها دور می شوند به او می گو ید " من روح ترا ازاد کردم"

این رفتار کشیش از یک دزد بی سر و پا ، شخصیت دیگری می سازد و او تبدیل به " ژان والژان" قهرمان واقعی داستان _ هوگو می شود.

حتی هزاران نفر نیز نمی توانستند با پند و اندرز و نصیحت ، دزد را از کار خود پشیمان کنند. اما یک رفتار بجا و بموقع سرنوشت ان شخص و بسیاری دیگر که بعد ها در مسیر او قرار گرفتند را تغییر داد.

سوالی قدیمی


از نوجوانی همواره سوالی با من بود که هنوز هم هست.

آیا هنگامی که خدا درحال خلقت جهان بود ُ توجهی به ارتباطات منطقی و قوانین فیزیک و ریاضیات داشت؟ به عبارت دیگر آیا خداوند بر اساس قوانین ریاضیات فیزیک و شیمی جهان را آفرید؟

یا اینطور نیست و انسان این قوانین را برای تبیین جهان اطراف خود ایجاد کرده تا بتواند در ان راحت تر زندگی کند؟

آیا خداوند در هنگام خلقت؛ جهان را بر اساس قوانین نیوتن خلق کرد؟ یا اینکه نیوتن تلاش کرد تا با وضع قوانین خود جهان و روابط مکانیک ان را تبیین کند؟

آیا خداوند برای خلقت جهان به این قوانین احتیاج داشته یا ما به این قوانین نیاز داریم؟

پی نوشت:

مثل اینکه قسمت این است که در هر پستی پی نوشت بگذارم.

اگر خداوند برای خلقت جهان از این قوانین استفاده کرده باشد یعنی انکه او به این قوانین نیاز داشته همانطور که هر کدام از ما برای انجام کاری از وسایلی استفاده می کنیم او نیز برای خلقت به چیزهایی احتیاج داشته که یکی از انها این قوانین بوده و این درحالی است که ما او را بی نیاز می دانیم.


یار پسندید مرا

این چند روز اخیر مسئله اینکه چرا به این دنیا امده ام ُ ذهنم را بسیار به خودش

مشغول کرده بود. تا اینکه در جایی بودم که در انجا شخصی که بنطرم آدم با کمالاتی

بود داشت در باره این شعر صحبت می کرد


مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا


سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا



جان دل و دیده منم، گریه خندیده منم


یار پسندیده منم، یار پسندید مرا



کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز


کان صنم ِ قبله نما خم شد و بوسید مرا

پای صحبتش نشستم و او در باره سه بیت اول این شعر حدود دو ساعت

صحبت کرد. خیلی استفاده کردم.

خلاصه اش این بود که خداوند از میان تمام ذرات موجود جهان من و توی انسان را

پسندید و به این دنیا راه داد و تمام ما انتخاب شده ایم تا در این دنیا باشیم و اگر توجه

مخصوص خداوند نبود ما به این دنیا راهی نداشتیم.

پی نوشت

در واقع دوست نداشتم اینجا را منبر کنم. اما دیدم اگر کمی بیشتر ننویسم حق مطلب را بخوبی ادا

نکرده ام.

در این جهان هیچ امر اتفاقی صورت نمی گیرد. اساسا" در جهان چیزی تحت عنوان اتفاق وجود ندارد.

اتفاقی به اموری اطلاق می شود که ما از درک نظم ان عاجز هستیم. میان ان همه سلول که استعداد

ان را داشتند که به یک انسان کامل تبدیل شوند این من_ سلول بود که برای امدن به این دنیا انتخاب

شد." خم شد و بوسید مرا". این توجه خاص اوست که جایگاه من_ انسان را از قبله و کعبه بالاتر می برد

تا جایی که می فرماید " کعبه منم قبله منم سوی من ارید نماز." در واقع این خود انسان است که

جایگاه خود را بعضی اوقات فراموش می کند وگرنه بر اساس تعالیم تمام ادیان الهی جایگاه انسان از

تمام مخلوقات ، حتی فرشتگان هم بالاتر است.

از زاویه ای دیگر به موضوع نگاه کنیم . بسیاری از علوم که ما انها را متا فیزیک می نامیدیم در واقع

فیزیک محض بودند اما چون علم ما و ابزارهای اندازه گیری ما انقدر دقیق نبود و از درک انها عاجز بودیم

ان مسائل را متا فیزیک می نامیدیم. بعنوان مثال اگر 1000 سال پیش به انسانها می گفتند که انسان

توان پرواز دارد این جمله و تفکر یک امر متافیزیک تلقی می شد اما امروز این موضوع فیزیک محض

است.

گفته بودم نمی خواستم اینجا را منبر کنم. امیدوارم کسی را خسته نکرده باشم.

اسم مستعار

می گویند روزی یک نفر گذرش به شهری افتاد. دید تمام مردم شهر در حال خاراندن

خودشان هستند. برایش خیلی عجیب بود. وقتی دقت کرد متوجه شد که تمام

اهالی از کوچک و بزرگ و پیر و جوان دارند همینطور خودشان را می خارانند.

در این بین ناگهان یک نفر که در حال خاراندن خودش بود متوجه او می شود و فریاد

می زند ااااای مردم بگیرید. این بابا مریض است چون اصلا" خودش را نمی خاراند.!!!!

از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان از روزی که گذرم به وبلاگ افتاد این مطلب

برایم عجیب بود که چرا همه با اسم مستعار می نویسند. با اسم واقعی ام می

نوشتم حتی اسم مستعارم را هم نوشتم تا انهایی که من را با اسم مستعارم می

شناسند کاملا" مرا بجا بیاورند.

بسیاری از دوستان خیر خواه به من تذکر دادند که این کار را نکن و یک نام دیگری

برای خودم انتخاب کنم. درخیرخواه بودن دوستانی که توصیه می کردند شک نداشتم

اما این روش را نمی پسندیدم. انها مرا به عواقب و گرفتاری ها توجه می دادند.

استدلال من بسیار ساده و قابل قبول بود. من هیچ مطلب عجیب و ناهنجاری ندارم

که بخواهم از نوشتن انها ابا داشته باشم. نه مبلغ گروهی هستم و نه گرایش

سیاسی عجیب و غریبی دارم که قابل دفاع نباشد.اصلا" نمی دانم که چه کسی این

مطلب را تابو کرده و بنام اصلی نوشتن را معادل خطر پذیری کرده است.

بعد ها که بیشتر با این دنیای مجازی اشنا شدم فهمیدم که خیلی ها هم مانند من

فکر می کنند. و از نوشتن نام واقعی خودشان ترسی ندارند.

در نهایت نفهمیدم این رسم نابجا را چه کسی بنیان نهاده و چطور این تبدیل به یک

تابو شده است؟ بسیاری از انهایی را که من در این فضای مجازی می نویسند ُ خوب

و منطقی و قابل دفاع می نویسند و نوشته هایشان بسیار بهنجار و عالی است اما

همچنان بر استفاده از نام های غیره تاکید دارند.

چرا؟؟؟؟

تعادل

نوشتن از شولوخوف راحت نیست. او درحالیکه نویسنده ای وفادار به مارکسیسم بود اما هیچگاه از دایره تعادل خارج نشد و این بزرگترین مولفه نویسندگی او در اثارش بخصوص " دن آرام " است.

به نظرم از جمله ی بزرگترين آزمايش هاست اينکه در مقام خالق يک اثر قرار بگيری و اينقدر سعه صدر داشته باشی که بگذاری هر انسان ِ اثرت حرف خودش را بزند، از همه مهمتر بگذاری آنکه جهان را از منظر تو نمی بيند حرف خودش را بزند.

از آغاز داستان شولوخوف ابداً تصوير مهربان و قابل همدلی ای از پادتيال کوف نمايش نداده است. انسانی است به شدت خشن، به شدت بد دهن که موقع انقلاب با خشونت تمام کاله دين را اعدام می کند بی يک لحظه ترديد

يکی از نقاط درخشان کتاب آن جاست که گارد سرخی ها شکست می خورند در به دست آوردن حمايت قزاق ها و کميته ای به عجله تصميم به اعدام پادتيال کوف و همراهانش می گيرد... .

هنگام اعدام خود پادتيال کوف. شولوخوف چنان انسانی شب اعدام را تا روزش به تصوير می کشد که جاهای دوری از قلب را پيش چشم آدمی می آورد و وقتی می گويد زنان روستا که آمده بودند به تماشای مراسم تحملشان تمام شد و جيغ کشان فرار کردند انگار که حال خواننده را توصيف می کند.

در ان حال به واقع تحمل من هم تمام شده بود و می خواستم کتاب را ببندم. حالا در اين لحظه نويسنده ای که خوب توانسته همدلی خواننده را با پرسوناژی که -خود شولوخوف- نظرش با اوست به دست بياورد، گريگوری وارد می شود.

پادتيال کوف يک قدم عقب رفت و چشم ها را تنگ کرد:

ـ تو هم که اينجايی مه له خوف.

گريگوری به رنگ سرب در آمد و ايستاد:

ـآره... می بينی که.

ـمی بينم، آره، می بينم.(لبخندی کجکی زد و نگاه پر کينه يی به او کرد.) خب، برادرهات را تيرباران می کنی... به اصلت رو کرده ای. همانی شده ای که بايد باشی... (خودش را به او چسباند و به نجوا گفت:) دو سره بار می کنی، نه؟ هر کی در است ما دالانيم!

گريگوری آستينش را چسبيد با خشمی که نفسش را پس می زد گفت:

ـجنگ گلوباکايا يادت است؟ يادت می آيد صاحبمنصب ها چه جوری کشته شدند؟... آن ها را طبق دستور تو قتل عام کردند، مگر نه؟... خب، حالا هم نوبت خودت است. آسياب است و پستا! اين که ديگر گريه زاری ندارد! خيال می کردی فقط تو يکی می توانی پوست ديگران را غلاف کن بکنی؟... مقام معظم رياست شورای کميسرهای خلق دن! حالا گاو خودت زاييده قربان!... (دن آرام-ترجمه احمد شاملو-جلد دو- صفحه ۹۳۰)

ميزان تعادل شولوخوف وحشتناک است و در ميانه روی به هيچ کس رحم نمی کند. دست هيچ کس را بالا نمی گيرد. هم به گريگوری-قهرمان قصه اش- يادآوری می کند که يک روزی خودش طرف گارد سرخی ها بود و شرمسارش می کند از اين جا عوض کردن، هم در لحظه ی مرگ قهرمانانه ی پادتيال کوف که قلب خواننده از کشته شدنش در رنج است تاريخ را پيش چشمانش می آورد که:

زمينی را که با خون آبياری می کنی گندم نخواهد داد...

معجزه ی شولوخوف در اين است که در زمانه ای اين کار را می کند که گفتمانش همهْ حقْ باوريست. و او، خود انسانی است با ايدئولوژی مارکسیست لنینیستی و در زمان خلق اثر ایدئولوژی او حاکم بر شوروی بود.

استاکر


این فیلم از اثار برجسته اندره تارکوفسکی سینما گر نابغه روسی است که تا مدتها و شاید تا امروز هم ان را یکی از بهترین فیلم های جهان میدانستم و میدانم.

استاکر فیلم شگفت انگیزی است. این فیلم داستان روشنی ندارد و تارکوفسکی در این اثر کمتر از کلام استفاده کرده است. مدت این فیلم دو ساعت و چهل و پنج دقیقه است و تماشاچی را سخت درگیر سوالاتی اساسی می کند.

در مرکز کشوری خيالی، در بخشی صنعتی، بر اثر دگرگونی جوی، قوانين فيزيکی ديگر کارارا نيستند. اشتياق سفر به اين منطقه ممنوع موجب مرگ بسياری شده است. نيروهای نظامی بين المللی منطقه را محاصره کرده اند و از ورود بدان جلو گيری مي کنند.

بسياری می پندارند که در اين منطقه، خانه ای قرار دارد که در يکی از اتاق های ان، ارزوهای راستين ادمی بر اورده ميشود. مردی به نام استاکر راه ورود پنهانی به منطقه ممنوع را می داند. يک بار به جرم ورود غير قانونی به منطقه دستگير و مدتی زندانی شده است. اکنون می خواهد دوباره به منطقه برود و در اتاق ارزوها شفای دختر افليج خود را طلب کند. در اين سفر او تنها نيست.

نويسنده ای که احساس می کند، نيروی افريننده ی ذهنی خود را از دست داده و تسليم سليقه همگان شده، و استادی فيزيکدان ـ تنها به سودای شناخت علمی اين پديده ـ با او همراهند.

سپس انان سفری طولانی و دشوار را از ميان زير زمين های نمناک، سرداب های مخوف، انبارهايی پر از اب ادامه می دهند و هر گاه به سطح زمين می ايند، کنار انها يا ابشاری است يا فواره ای از چشمه های جوشان. عاقبت زمانی که به خانه می رسند، استاد و استاکر به ان وارد می شوند اما نويسنده با بيان اين نکته که به معجزه اعتقادی ندارد، حاضر به ورود به خانه نمی شود.

استاد نيز با منطق علمی خود بی اعتقاد به هر معجزه ای است. او حتی بمبی همراه اورده تا دريابد که ايا منفجرشدنی هست يا نه.

استاکر ، اما، در پی ايمان است، می داند که خواست او نه در اتاق ارزوها، بل در دنيايی بهتر، انجا که من ايمان يافته باشم، بر اورده خواهد شد. انها در اتاق ارزوها می نشينند و نويسنده نيز وارد می شود. اتاقی است ويران که ديوارهايش فرو ريخته اند.

به ناگاه بارانی تند اغاز ميشود. در نمای بعدی سه مرد باز در ميخانه اند. همسر استاکر و دخترش اوستی تی او را به خانه باز می گردانند.

استاکر از پا افتاده است و به همسرش می گويد که ديگر هرگز به منطقه ممنوع نخواهد رفت، چرا که * ديگر هيچکس ايمان ندارد*

به خانه ميرسند. استاکر سخت بيمار است، همسرش به او ياری ميکند تا از اتاق خارج شود. اوستی تی پشت ميز می نشيند. کتابی از اشعار تيو چف را در دست دارد.

با نگاه ليوان، تنگ و ظرف روی ميز را تکان ميدهد. گويی نيرويی مرموز اين اشيا را به سوی او مي کشند. دخترک گوش خود را روی ميز می گذارد از دور دست يا از ژرفای زمين صدای گذر قطاری می ايد. در ميان هياهوی ناشی از برخورد اهن ها، می توان مايه هايی از" اواز ستايش شادی" از سمفونی نهم بتهون را تشخيص داد.


علمی تا کجا؟

خبر بسیار کوتاه بود :

کالج جامعه سلطنتی بریتانیا که یک نهاد علمی است اعلام کرد

"نظریه آفرینش انسان و نظریه خلقت به روایت و تفاسیر مذاهب و انجیل پایه علمی ندارد و در مدارس نباید تدریس شود."

اصلا" هر چقدر تلاش کردم که این خبر کوتاه را مانند بسیاری از اخبار عجیب دیگر در ذهنم بایگانی کنم ، نشد که نشد.

با خودم فکر می کنم اگر قرار باشد تنها هر چیزی که علمی است در مدارس تدریس شود، دنیا چقدر خشک و بی معنی می شود. نه داستانی ، نه اساطیر افسانه ای و نه حتی اخلاق شخصی و بسیاری از پایه های عقیدتی و فرهنگی و مذهبی که شالوده شخصیت انسان ها را شکل می دهند ، اساس و پایه علمی ندارند.

داستان هایی که مادر بزرگ ها برای نوه هایشان تعریف می کنند. داستان های پریان و خیلی چیزهای دیگر چه عاقبتی دارند. دوستی ها و رفاقت ها و وقت گذاشتن ها و فداکاری ها و عشق مادری را چکار باید کرد.

لابد باید مادران بجای داستان شب و لالایی خواندن، برای بخواب رفتن فرزندشان نمی دانم مثلا" جدول ضرب بخوانند.

همه یکطرف با دیوان حافظ و شاهنامه و مولوی چه کنیم.

پی نوشت:

شاید نتوانستم منظورم را واضح بگویم. اصلا" منظورم داستان خلقت نبود و نیست بلکه تاسفم بابت قید عبارت "پایه علمی ندارد" بود.

این یعنی ان چیز که پایه علمی ندارد نباید تدریس شود. وگرنه همه می دانیم که داستان خلقت مانند بسیاری از داستان های دیگر از نظر علمی قابل اثبات نیستند.

جنگ (2)

زمانی که از جنگ صحبت می شود معمولا" بوی خون و باروت و یا حد اکثر از ایمان و فداکاری و رشادت و این صنف مسائل به ذهن متبادر می شود. اما این تمام داستان نیست. واقعیت این است که بسیاری ازاوقات قضایای دیگری را باید مورد توجه قرار داد که شاید در ان زمان مورد توجه کامل قرار نگرفته بود.

روابط بین انسانها در چنین جوامعی معمولا" حد اکثری است. همه از محیط خانه و خانواده دور شده اند. وابستگی انسانها به یکدیگر بخاطر شرایط غیر طبیعی و خطرناک ، بیشتر و عمیقتر می شود.

نگاه عارفانه ای در انسان ها پدید می اید و اساسا" ادمها جور دیگری هستند. البته فکر می کنم در جوامعی اینچنینی نوع و عمق روابط پس از گذار از دوران معمولا"دستخوش تغییرات دائمی قرار بگیرد.

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

کردستان




فرصتی پیش آمد بعد از بیست و چند سال یک سفر سه روزه به کردستان داشته باشم. راستش بعد از دوران جنگ این وقت را پیدا نکرده بودم. البته چند باری کرمانشاه رفته بودم اما علیرغم میل باطنی ام فرصت رفتن به کردستان را پیدا نکرده بودم.

در این سفر تنها بودم و می خواستم همه انجاهایی بروم که دوست داشتم انجا ها را ببینم.با خودم فکر کرده بودم ممکن است جاهایی را که من به انجا ها علاقه دارم و دوست دارم در انجا ها توقف کنم برای بچه ها جالب نباشد و انها را خسته کند. روی همین اصل خواستم تنها باشم.

در ان سالها در شهر های کردستان تمام مردم، لباس های زیبای کردی می پوشیدند و همه به زبان کردی حرف می زدند و کمتر کسی به فارسی جواب می داد. اساسا" روی این موضوع تعصب خاصی هم داشتند. یک هویت خاص که برایم بسیار جذاب بود.

غروب بود که به سنندج رسیدم و ان شب را به منزل کیوان یکی از همکلاسی های بسیار خوب زمان دانشجویی رفتم. کیوان اصلا" اهل مهاباد است که الان در سنندج مطب دارد و کار و بارش هم بد نیست.

صبح فردا با انها خداحافظی کردم و علیرغم اصرار کیوان و همسرش خواستم که تنها باشم.

این بار در شهر کمتر کسی را با لباس کردی دیدم. اکثر مردم بخصوص جوانان براحتی فارسی را بدون لهجه صحبت می کنند. مغازه ها جدید و شیک شده اند و نتوانستم چیزی را در بازار ببینم که در دیگر شهر های کشور قادر به دیدن و خریدن انها نبوده باشم.

یکباره تمام ذهنیتی را که داشتم فرو ریخت. انگار اب سردی برویم ریختند. خیابانها همان خیابان ها شهر همان شهر اما انگار تمام ادم ها را یکجا عوض کرده اند. از نارارحتی قبل از ظهر به طرف مریوان رفتم. از سنندج تا مریوان سه ساعت رانندگی کردم.

در بین راه در روستای " نگل" (به کسر نون و گاف) جایی که سه ماه در انجا بودم توقف کردم. بجای ان مسجد گلی و با صفا یک مسجد بزرگ و شیک ساخته اند. به کنار رودخانه ای که ان سالها در ان شنا می کردیم و ماهی می گرفتیم رفتم و ساعتی در کنار رودخانه نشستم و ...

نفهمیدم چطور یکهو غروب شد. از مسیر رودخانه که به روستا بر می گشتم نگاه اشنایی را دیدم. یک باغبانی بود که من او را شناختم. البته او مرا بجا نیاورد. وقتی بیشتر اشنایی دادم مرا بجا اورد. سخت مرا در اغوش گرفت و گریه کرد. با اصرارش به منزلش رفتم. بچه هایش که ان زمان کوچک بودند همه ازدواج کرده بودند. به خواست او ان شب تنها پسرش که در روستا مانده بود، به خانه پدرش امد.

صبح فردا با انها خداحافظی کردم و به چند روستای دیگر رفتم. " پلنگان" "بیساران" "سرواباد" و خیلی جاهای دیگر. به مریوان و دریاچه اب شیرین" زریوار " رفتم . همه چیز و همه کس فرق کرده بود و نشانی از اصالت و قدیم را نداشت.

بعد از دو روز که در مسیر برگشت بودم سعی کردم تمام چیز هایی را که دیده بودم را فراموش کنم. همان چهره قدیمی و اصیلی را که در ذهن داشتم خیلی قشنگتر بود...

پی نوشت:

۱- این عکس متعلق به روستای "پلنگان" یا "پالنگان" از حومه منطقه سرو اباد مریوان می باشد.

۲- این سفر مربوط به اذر ماه سال قبل است.


افسانه ژاپنی


در کتاب فارسی دوره راهنمایی تحصیلی درسی داشتیم که در آن داستان یک ماهیگیر جوان و فقیر ژاپنی را می گفت . در یک روز طوفانی که معمولا" در آن روز ها صیادان به دریا نمی رفتند ماهیگیر فقیر به کنار دریا برای صید ماهی رفته بود که یک پری دریایی را در تور خود صید کرد.

پری دریایی که دختر فرمانروای دریا ها بود از ماهیگیر خواست او را آزاد کند در عوض پری دریایی ماهیگیر را به کاخ پدر برده و هر انچه که او بخواهد در عوض این ازادی به او بدهد. ماهبگیر پذیرفت و بهمراه پری به دریا و به کاخ پدر پری رفتند. قصری بزرگ و باشکوه که ماهیگیر جوان مبهوت ان شده بود.

در ان قصر هر ان چیز را که ماهیگیر قصه می خواست فراهم بود او انچنان در ان قصر سرگرم بود که از گذر زمان اگاه نبود .بعد از چند روز ماهیگیر به پری گفت که باید به خانه برگردد تا همسرش را از نگرانی خارج کند .

پری و پدرش از او خواستند که در انجا بماند و در ناز و تنعم به زندگی ادامه دهد اما جوان ماهیگیر از انرو که به همسرش بسیار علاقه مند بود نپذیرفت و بر باز گشت خود اصرار کرد. در انتها چون پری و پادشاه نتوانستند جوان را به ماندن راضی کنند به او مقدار زیادی طلا و جواهر دادند و با گریه و ناراحتی با او خداحافظی کردند.

ماهیگیر خوشحال و سر مست با مقدار زیادی طلا و جواهر وارد جزیره شد . اما به نظرش رسید همه چیز فرق کرده است آدمها را نمی شناخت قایق ها عوض شده بودند. اصلا" همه چیز و همه کس عوض شده بودند. با تعجب نشانی محله خودشان را پرسید و به انجا رفت در جایی که خانه او بود تنها خرابه ای دیده می شد که علف های هرز داخل منزل از دیوارهای ان هم بالاتر بود. باحیرت از اهالی محل پرسید این خانه کیست .

انهایی که پیرتر بودند گفتند که این خانه متعلق به جوانی بوده که سالها قبل در یک روز طوفانی به دریا برای صید ماهی رفته و دیگر بازنگشته است. از حال همسر ش پرسید گفتند که او نیز سالها پیش در اثر کهولت سن مرده است در حالی که تا اخرین روز های زندگی نیز هرروز به کنار دریا می رفته و ساعت ها انجا می نشسته و در غم از دست دادن شوی نازنینش گریه می کرده است .

ماهیگیر بعد از شنیدن این خبر به یکباره پیر می شود موهای سیاهش سفید شده و دندان هایش یکی یکی می افتد . در صورت جوان و شاداب او چروک هایی عمیق ایجاد شده و ماهیگیر در مدت چند دقیقه می میرد.

انسان بشدت محکوم به داشتن عزیزانی است. تشکیل و رشد هویت و شخصیت ما و بسیاری دیگر از المان های وجودی ما بخاطر کسانی است که انها ما را عزیز می دارند و ما نیز در رشد هویت و شخصیت دیگرانی که انها را دوست داریم سهیم هستیم. ما جزئی از وجود روانی دیگرانی هستیم که انها را دوست داریم . دیگران هم جزئی از روان ما را ساخته اند

جنگ

روزی یکی از دوستانم در جمع از من پرسید که اگر دوباره جنگ بشود حاضر هستم بروم بجنگم یانه؟

سوال بسیار کوتاهی بود و من را برد در حال و هوای ان روزها. روزهای ابتدای جنگ را بخاطرم اورد. روزهایی که خیلیها انروزها را بخاطر دارند و بسیاری هم ان روزها را ندیده اند یا از خاطراتشان محو شده است.

از دوستم کمی مهلت خواستم تا دفعه دیگری که همدیگر را دیدیم در این باره بیشتر صحبت کنیم و در خلال این مهلت من درباره سوالش بیشتر فکر کنم. این سوال بظاهر ساده خیلی ذهنم را مشغول خودش کرد. بسیاری از کاغذ پاره ها و عکسهایی که از ان زمان داشتم را دوباره بیرون ریختم و سعی کردم دوباره در ان سالها قرار بگیرم.

اصولا" نظر دادن در باره گذشته کار ساده تری است تا تصمیم گرفتن در همان زمان. بعنوان مثال در نظر بگیرید یک فوتبالیست در حین بازی در یک صحنه با دروازه بان تیم مقابل تک به تک می شود و توپی که می توانست به گل تبدیل کند را به اوت می زند. اگر بعد از بازی صحنه ان حرکت را ببیند خودش براحتی متوجه اشتباهش می شود اما چه سود که ان صحنه هرگز تکرار نخواهد شد.

صحنه زندگی هم به شکلی همینطور است. یعنی انسان زمانی می تواند در باره یک موضوع درست تر بیندیشد که از ان فاصله گرفته است و از التهابات و هیجانات دور شده باشد.برای همه حتما" مواقعی پیش امده که از کاری که کرده ایم یا سخنی که گفته ایم پشیمان شده باشیم.

حالا که به جنگ می اندیشم و دوباره به ان نگاه میکنم متوجه می شوم ،من و بسیاری از کسانی که ان زمان به جنگ رفتیم کار درستی انجام داده ایم. با انکه ان دوران و ایام گذشته و شور و التهابات ان زمان دیگر وجود ندارد.

اساسا" کاری به جنبه های سیاسی ، اقتصادی، و اجتماعی موضوع جنگ ندارم. موضوع تنها بررسی رفتار من و بسیاری از نوجوانان و جوانان ان برهه تاریخی است که امیدوارم هرگز تکرار نشود. زمانی که جنگ شروع شد من پانزده سالم تمام نشده بود بنا بر این انتظار ان که بتوانم تصمیمی را از روی مطالعه بگیرم نباید نداشت. منظور از من تنها من نیست بلکه نسلی را که من درباره ان سخن می گویم ، مورد نظر است.

واکنش من یک واکنش طبیعی نسبت به یک محرک قوی بود. تصور کنید در خانه هستید یکباره متوجه می شوید گوشه ای از خانه در اتش می سوزد. در اینجا واکنش طبیعی چیست؟ فرار است؟ مسخره کردن کسی است که برای خاموش کردن اتش پیشقدم می شود؟ فلسفه بافی درباره اتش و بررسی و نقد تاریخی پیدایش اتش و تاثیر ان بر تمدن انسانی است؟ واقعا" چیست؟

کاری را که من و دوستانم در ان روز انجام دادیم یک عمل مبتنی بر مطالعات عمیق اجتماعی و سیاسی نبود بلکه یک حرکت غریزی و فطری بود که الان وقتی دوباره نگاه می کنم می بینم کاملا" درست هم بود.

این درحالی بود که خیلی از خیرخواهان نصیحت می کردند. خیلی ها هم مسخره می کردند ولی ما کار خودمان را می کردیم.

البته هیچگاه جنگ را کاری درست و انسانی نمی دانم. روبروی ما هم سربازانی بودند که اصلا" با انها دشمنی شخصی نداشتیم و از جنس ما بودند و حتی شاید انها را به زور به جنگ اورده بودند.

از ان روزها و سالها خاطرات زیادی دارم و در انجا با ادمهایی اشنا شدم که تاثیرشان در زندگی شخصی ام باقی ماند و خواهد ماند.

بسیاری از بهترین دوستانم را جنگ از من گرفت اما یاد و خاطره ان عزیزان همواره در قلبم پایدار خواهد ماند.

پی نوشت : همانطور که در متن عرض کرده بودم موضوع بحث اصلا" جنبه های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و دیگر عوارض و جوانب جنگ نیست. بلکه موضوع بحث:

"واکنش انسان به محرکی مانند جنگ است"

پیری


چند روز پیش دم غروب از مطب به خانه می رفتم در خیابان به شکلی کاملا" اتفاقی ناظم مدرسه راهنمایی خودم را دیدم که منتظر تاکسی بود. بلادرنگ ترمز کردم . او با شک و تردید سوار ماشین شد.شک او زمانی بیشتر شد که شخص دیگری را سوار نکردم و راه افتادم. پرسیدم:" من را شناختید؟" سرش را پایین اورد و از بالای عینک ضخیمی که به چشم داشت خوب وراندازم کرد و جواب داد: "نه... دانش اموزم بودید؟" جواب دادم :" بله مدرسه ادیب السلطنه".

البته حق داشت از ان موقع سالها می گذشت و او نمی توانست میان ان همه دانش اموزی که هرسال زیر دستش بالا و پاین می شدند چهره همه را بخاطر بسپارد. خیلی پیر وشکسته شده بود و اصلا" نشانی از جوانیهایش نداشت. آن سالها بسیار سختگیر و منضبط بود. همه دانش اموزان شدیدا" از او حساب می بردند. یک ماشین ژیان داشت و من اعتراف می کنم که از ماشین پارک شده کنار خیابانش هم می ترسیدم.

گفتم :" یادش بخیر یک ژیان داشتید" گفت :"الان دیگر نمی توانم رانندگی کنم. خیابان ها خیلی شلوغ است و ماشینم را همان سالها فروختم و خانه ام را کامل کردم."

بعد از انکه او را به خانه اش رساندم ، با او خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت منزل. با خودم خیلی فکر کردم. زمان چطور شخصی که ما از او بیشتر ازپدرمان می ترسیدیم را به این روز انداخته است.

من چطور خواهم شد؟ اصلا" به ان سن و سال خواهم رسید؟ و خیلی سوالات دیگر.

زمانی که کوچکتر بودم مرتب عجله داشتم کی بزرگ می شوم؟

حالا نمی دانم ایا باز هم دوست دارم از این بزرگتر بشوم.

به یاد فرهاد مهراد

دیروز مشغول رانندگی بودم که رادیو پیام ، کار بی بدیل و جاودانه مرحوم فرهاد مهراد را پخش کرد.

يه شب مهتاب

ماه مياد تو خواب

منو مي بره كوچه به كوچه

باغ انگوري باغ آلوچه

دره به دره صحرا به صحرا

اونجا كه شبا پشت بيشه ها

يه پري مياد ترسون و لرزون

پاشو مي ذاره تو آب چشمه

شونه مي كنه موي پريشون

برای من و بسیاری جوانتر های ان زمان، صدای فرهاد خیلی خاطره انگیز است. بعد از انقلاب هم چند تا کار اجرا کرد که معروفترینش در میان مردم ترانه " والا پیامدار" یا همان " وحدت" بود.

فرهاد با لحن خاصی می خواند. لحنی که من اسمش را " تلخ" گذاشتم .

یادش گرامی باد

روزه داری (2)

دیشب بعد از مهمانی افطار نشسته بودیم و اهسته چای می خوردیم ، خیلی سرحال و خوب بودم روزه چسبیده بود . با چای خوشرنگ و خوش طعم بهاره حال خوشی داشتم.

یکی از مدعوین شروع کرد از انتقاد از وضعیت اب و هوا گرفته تا خاموشی های مکرر برق و علل ناکامی ورزشکاران در المپیک و کیفیت پایین اتومبیل های داخلی و از این حرفها. من در حال خودم بودم به صحبتهایش توجهی نداشتم.

ناگهان رو به من کرد و گفت : اصلا" گوش میکردی چه گفتم؟

جواب دادم : راستش نه حال خوبی دارم و چای هم چسبیده.

گفت : الکی که حال ادم خوب نمی شود. گوش کن ببین چه خبر است .

ناگهان صاحبخانه بدادم رسید و گفت : عزیز این بابا حال خوبی دارد این حرفها را بگذار برای روزهایی که حالتان خوب نیست.

ایشان هم بزرگواری کردند و قبول کردند و جای همه خالی شب خوبی داشتیم و به همه خوش گذشت.

روزه داری

کنار دست ما یک اقایی زندگی می کند که ادم خوبی هم هست. این اقا ماه رمضان هرسال از همشه دیدنی تر و جالبتر می شود. روز ماه مبارک که از ظهر میگذرد کم کم دهن دره هایش شروع می شود. از ساعت ۳ بعد از ظهر به بعد دیگر نمی شود نزدیکش شد. عصبانی است و به خدا و پیغمبر فحش می دهد. دور از جان می شود عینهو سگ حاج فرج . بعد از افطاری یکباره دوباره می شود همان ادم نازنین و دوست داشتنی قبل.

یکبار بهش گفتم : عزیزم خوب روزه نگیر تا اعصابت بهم نخورد.

جواب داد : خوب یکهو بگو بروم کافر شوم دیگر. من که نماز نمی خوانم . خمس و زکات هم نمی دهم. راه مسجد و منبر را هم که بلد نیستم. پس یکهو بگو بروم گبر بشوم دیگر.

همان لحظه یاد یکی از فامیل ها افتادم که او هم روزه نمی گرفت و فقط دو وعده غذایی به وعده های غذاییش اضافه شده بود.

سرگردانی

قبل از انکه در شیفت صبح بیکار شوم برای خودم کلی برنامه ریزی کرده بودم که اگر این اتفاق افتاد چه کارهایی که نکنم. اول صبح بروم ورزش صبحگاهی. انوقت دو تا نان سنگک بگیرم و بر گردم منزل ، قبل از اینکه بچه ها از خواب بیدار شوند صبحانه را حاضر کنم و بعد صدایشان کنم که بفرمایید صبحانه حاضر است!! بعدش حداقل دو ساعت مطالعه کنم و بعد از ظهرها بروم مطب و در نهایت اینکه کارم را خیلی منظم کنم و از این حرفها...

اما از انجایی که "هیچوقت اوضاع دقیقا" انطور که ادم فکر میکند پیش نمی رود" ، اوضاع طور دیگری شد. اصلا" کارهایم خیلی بیشتر شده و من اصلا" نتوانسته ام حتی به یک از اهداف از پیش تعیین شده دست پیدا کنم.

تا چشم برهم می زنم ظهر شده و اساسا" تمام ساعات صبحم را درگیر کارهای مختلفی هستم. کارهایی که تماما" مهم هستند و من با خودم فکر می کنم اگر صبح ها سرکار بودم این کارها را چه کسی انجام می داد؟

خلاصه اینکه سرم خیلی شلوغ شده و نمی دانم این اوضاع تا چه موقعی ادامه خواهد داشت.

دوست قدیمی




فرصتی پیش امد تا یکی از دوستان خیلی قدیمی ام که سالهاست در خارج از کشور زندگی می کند را ببینم. یعنی ان بیچاره بعد از حدود 27 سال به ایران امده بود و پرسان پرسان من را پیدا کرد و چند ساعتی با هم نشستیم گل گفتیم و گل شنیدیم. از خاطرات قدیمی از دوستان قدیم از ماجراهایی که در این سالها بر هردومان گذشته بود.

او با یک ایرانی که در امریکا بدنیا امده ازدواج کرده و الان 2 تا پسر دارد. درباره خیلی چیزها صحبت کردیم. به من می گفت خیلی از سنم پیرتر شده ام و اینکه اینجا مردم چرا اینجوری شده اند؟ پرسیدم چطور شده اند؟ می گفت اینجا همه چیز عجیب و غریب شده و انگار ادمها فرق کرده اند. حرف زدنشان ، راه رفتنشان ، و خلاصه همه چیز برایش عجیب بود.

یک لحظه بیاد برره افتادم. برره طوری بود که هر کسی از بیرون وارد ان سیستم می شد مردم انجا را دیوانه می انگاشت. غذا خوردنشان ، خوابیدنشان ، رفاقتهایشان ، دعواهایشان. خلاصه همه چیز برای تازه وارد، غیر معمول و عجیب می نمود. هر کاری کردم حالیش کنم که بابا جان جاهای خوبی هم هست که او ندیده است ( البته ما هم ندیده ایم) او حرف خودش را می زد. می گفت اولش می خواسته بیاید بررسی کند و بماند اما بعد از چند روز از امدن خودش هم پشیمان شده است. از افسرده بودن اکثر مردم می نالید. مثلا" این مطلب که چرا حتی در رستوران های گران قیمت گارسون ها لبخند نمی زنند ، خیلی ناراحتش می کرد. چرا مردم اینطور رانندگی می کنند و بسیاری چرا های دیگر که واقعا" جوابی نداشتم .

در مجموع به این نتیجه رسیدیم که بی خیال شویم . اقا همین است که می بینی، نه شما می توانید این سیستم را عوض کنی و نه ما می توانیم سیستم دیگری را بپذیریم. اخرش که می خواست برود گفت : " خودت به جهنم وضع بچه هایت چه می شود".

این را گفت و از همان راهی که آمده بود برگشت

راستی وضع بچه های من نه ُ اوضاع بچه های این کشور چه خواهد شد؟

مسخ



" مسخ " اولین کتابی بود که از فرانتس کافکا خوانده بودم. بزرگترین خاصیت کافکا در نویسندگی ، ساده نویسی اوست. او انقدر ساده و روان نوشته است که خواندن اثارش برای همه حتی کودکان امکان پذیر است. این کتاب در سال 1912 نوشته شد و در سال 1915 در لایپزیک به چاپ رسید. این داستان کوتاه در 72 صفحه نوشته شده و توسط صادق هدایت برای اولین بار به فارسی ترجمه شد. لحن کافکا روشن و دقیق و رسمی در تضادی حیرت انگیز با موضوع کابوس وار داستان دارد.

كافكا زبان شفافی دارد. جملات‌اش شسته و رفته‌اند. توخولسكی كه همدوره‌ كافكا بوده در نقدی به سال 1920 نوشته که كافكا بعد از «میشائیل ‌كلهاس» شفاف‌ترین و زیباترین نثر زبان آلمانی را دارد. البته به لحاظ زیبایی هرگز به پای «توماس مان» نمی‌رسد. آثار کافکا به‌گونه‌ای است که همه را وسوسه می‌کند تا آن را تفسیر کنند.

اثار کافکا با وجود وصیت او مبنی بر نابود کردن همهٔ آنها، اکثراً پس از مرگش منتشر شدند و در زمرهٔ تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب به شمار می‌آیند.

مشهورترین آثار کافکا داستان کوتاه" مسخ" (Die Verwandlung) و رمان "محاکمه " و رمان ناتمام "قصر" (Das Schloß) هستند.

در فضاهای داستانی کافکا ، موقعیت ‌های پیش پا افتاده به شکلی نامعقول و فرا واقع گرایانه توصیف می شود.

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

المپیک

در راستای اینکه ورزشکاران عزیز کشورمان دست از پا درازتر از المپیک باز می گردند چند پیشنهاد بنظرم رسید. خدا را چه دیده اید شاید روزی یک نفری که دستش جایی بند است گذرش به این خراب شده افتاد و این پیشنهادات را خواند و از قضا به دلش نشست و خواست به انها عمل کند.!!!

1- پیشنهاد می شود برویم برای مدال اوران خارجی المپیک تبلیغ کنیم که بیایند تابعبت ایران را بپذیرند و در المپیک بعد برای ما مدال اوری کنند. البته چون اینکاربا قوانین بین المللی تطابق ندارد باید اول برویم قوانین دست و پا گیر را عوض کنیم.

2- مدال نگیران خودمان را تابعیت خارجی بدهیم که انها بروند برای ان کشور ها مدال نگیرند و بعد مدال بگیران ما بروند و برنده شوند.

3- یک گروهی را اجیر کنیم شبانه بروند مدال های مدال گیران را برایمان بیاورند. البته اینکار به هیچوجه دزدی نیست چون برای اعتلای نام وطن صورت می گیرد. گور پدر بقیه هر چه می خواهند بگویند.

4- بیاییم از قهرمانان خودمان هی تجلیل کنیم و برایشان کف بزنیم انقدر تشویق کنیم که خارجی ها در اصلی بودن مدال هایشان شک کنند. اصلا" خودمان بیاییم بهشان مدال بدهیم بعد اعلام کنیم که مدال های درست را ورزشکاران ما گرفته اند و مال خارجی ها مفرغ است

5- اصلا" گناه تمام شکست ها و ناکامی ها را به گردن استکبار جهانی و صهیونیسم بین الملل بیاندازیم. هر کس هم بگوید که ورزشکاران ما ضعیف ظاهر شده اند حتما" عوامل یکی از این دو گروه است.

در نهایت مهم این است که هیچ گناهی بر گردن مدیران ورزشی کشور نیست و هر چه گناه است بر گردن بدخواهان این مرز و بوم است

حیوانات


راستش هنوز درک درستی از درجه فهم حیوانات ندارم. اصولا" دنیای حیوانات برایم بسیار عجیب و جالب است. امروز در جاده سگی را دیدم که در اثر تصادف کشته شده بود و سگی دیگر در یک طرف دیگر خیابان به جنازه سگ کشته شده نگاه می کرد.

یاد صحنه ای افتادم که در سال 1361 در زمان جنگ و در مسیر دهلران – زبیدات دیده بودم.

یک روز متوجه الاغی شدم که در 50 متری کنارجاده در اثر ترکش خمپاره کشته شده بود . الاغی دیگر بالای سر او ایستاده بود . کارم طوری بود که تقریبا" هر روز از آن مسیر رفت و آمد می کردم. این صحنه را هر روز میدیدم جنازه الاغ مرده داشت می گندید و الاغ دوم همچنان ایستاده بود. بعد از چند روز بعد الاغ دومی هم در اثر گرسنگی و تشنگی در کنار جنازه الاغ اول افتاده بود.

نگاه



روزی اتفاقی نظرم به یک اثر مینیاتور جلب شد. بی اختیار دقایقی به با دقت به ان نگاه می کردم. یک اثر مینیاتور ساده بود . شاهکار نبود ولی خیلی توجهم را جلب کرده بود. در واقع چیزی که توجه مرا به خودش جلب کرده بود نگاه مینیاتوریست به دنیا بود. البته منظورم همین نقاش نیست .

بلکه اساسا" نگاه یک نقاش شرقی در مقابل سبک های نقاشی غربی ، به جهان است. در مینیاتور بسیاری از مولفه های پذیرفته شده در نقاشی غربی وجود ندارد."نور پردازی" و" پرسپکتیو" دو عامل ثابت و غیر قابل انفکاک نقاشی کلاسیک غربی است که صرفنظر از سبک های مختلف نقاشی غربی، در تمام سبک ها دیده می شود اما با کمال تعجب این دو مولفه در مینیاتور وجود ندارد.

جالب تر انکه در نقاشی های ملی دیگر کشور های شرقی نیز از این دو عامل خبری نیست. برای مثال در نقاشی های سنتی چینی و ژاپنی هم مانند مینیاتور خبری از این دو عامل نیست. چرائی این مطلب مرا ساعت ها مشغول خود کرده بود. چطور ممکن است یک مینیاتوریست با ان دقتی که در کشیدن جزئیات لباس یک شکارچی دارد عوامل به این مهمی را نداند یا از انها استفاده نکند؟

چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که باید اصولا" تفاوت میان نگارگر شرقی و غربی و نگاه انان را به جهان مورد بررسی قرار داد. اختلاف در دید گاه نگار گر رئالیست غربی و نگارگر ایده الیست شرقی است. در نگاه نگارگر ایده الیست شرقی هیچ کجا سایه نیست. او تمام جهان را از نور خدا" روشن" می بیند بنا بر این او نیازی به" نور پردازی" ندارد. در نگاه او جایی دور ازنگاهش نیست و تمام جهان در دسترس و"نزدیک" است بنا براین نیازی به "پرسپکتیو" نیست.

هدفم اصلا" مقایسه در جهت برتری دادن یکی بر دیگری نیست. در این موضوع بیشترین چیزی که توجهم را جلب کرد و مرا حسابی جذب خودش کرده بود ، وجود این اختلافات انهم تا این اندازه عمیق و اساسی میان دیگاه شرقیان و غربیان به "یک" جهان است .

الكساندر‏‎‏‎ سولژنيتسين

خبر بسیار کوتاه بود . سولژنيتسين در 89 سالگی فوت کرد.

سولژنيتسين همواره در نظرم انسانی بزرگ و قابل احترام بوده است. نه تنها برای مخالفتش با استالین بلکه بخاطر دید کاملی که به جهان داشت. در اینجا به بهانه مرگش شرح کوتاهی از زندگی و اثارش را می اورم.

الكساندر‏ايسيويچ‌ سولژنيتسين، رمان نويس، تاريخدان و يكي از معروفترين اديبان روسيه در سال 1918به دنيا آمد.

وي در رشته رياضيات از دانشگاه‏روستوف‏فارغ‌التحصيل‌‏شد‏و سپس ‌به صورت‌ مكاتبه‌اي در دانشگاه مسكو ادبيات خواند. او در جنگ جهاني دوم شركت كرد و به درجه فرماندهي رسته توپخانه رسيد. اما در 1945 به علت نوشتن نامه‌اي انتقادي درباره ژوزف استالين بازداشت شد و 8 سال در اردوگاه‌هاي كار اجباري و 3 سال در تبعيد به سر برد.

وي در سال 1956 اجازه يافت در مسكو سكونت كند و ضمن تدريس شروع به نوشتن كرد. در سال 1962 با انتشار كتاب يك روز زندگي ايوان دنيسيوويچ به شهرت رسيد. پس از انتشار يك مجموعه داستان در سال 1963، ديگر حاضر نشد آثارش را به طور رسمي در كشور چاپ كند.

رمان‌هاي حلقه گمشده(1968)، بخش سرطاني(1968) و آگوست 1914(1971) در خارج از شوروي چاپ شد و او به شهرت جهاني رسيد.

سولژنيتسين در سال 1970 برنده جايزه نوبل ادبي شد اما به خاطر ممانعت از بازگشت وي به كشور، دعوت به استكهلم را رد كرد. با انتشار اولين كتاب از مجموعه اردوگاه‌هاي كار گولاگ يا مجمع‌ الجزاير گولاگ در سال 1973 در پاريس، مطبوعات شوروي به وي حمله كردند و در پي آن بازداشت و به جرم خيانت محكوم شد.

در سال 1974 از شوروي تبعيد شد و به آمريكا رفت و در آن جا به نوشتن ادامه داد. در اواخر دهه 1980 بار ديگر در شوروي مورد توجه قرار گرفت و قسمت‌هايي از كتاب مجمع‌الجزاير گولاك به چاپ رسيد.

در سال 1990 رسما تابعيت روسي وي بازگردانده شد و وي سال 1994 به روسيه رفت. او به شدت به روسيه عشق می‌ورزيد و ولاديمير پوتين، در سال 2007 در مراسم باشکوه و مجللی، جايزه دولتی روسيه را به خاطر خدمات بي‌دريغ به ميهن، به وي اهدا کرد.

از سولژنتسین، کتاب‌های حقوق نویسنده، به زمامداران شوروی، یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ ، مجمع الجزایر گولاگ، و بخش سرطان، به فارسی ترجمه شده است.

مطلب جالبی را که باید درباره او ذکر کنم این است که او با انکه با سیاست استالین به شدت مخالف بود و به خاطر همین اعتقاد سختی های زیادی را متحمل شد، اما هیچگاه از افکار ازاد خویش فاصله نگرفت و همواره به سیاست های امپریالیستی امریکا نیز معترض بود

سولژنيتسين در 4 اگوست سال 2008 در خانه خود بر اثر سكته قلبي درگذشت.

پی نوشت:

سولژنيتسين در کتابش که شرحی از تبعیدش به سیبری بود اینطور نقل می کرد : هر کدام از تبعیدی ها مشغول در اردوگاه کار اجباری در سیبری می بایست در روز تعداد معینی بلوک سیمانی می ساختند. اصولا" اردوگاه کار اجباری جایی بود که افراد را به انجا می بردند تا افکار بورژوازی از ذهنشان خارج شود و افکار پرولتاریایی جای ان را بگیرد. بنا بر این در این اردوگاه ها جایی برای سوال و جواب نبود. در زمستان سرد و وحشتناک سیبری ، بلوک های سیمانی یخ می زدند و عملا" در اثر یخ زدگی بلوک ها خراب می شدند و قابل استفاده نبودند. با اینحال رییس اردوگاه همچنان بر ساخت بلوک های سیمانی اصرار داشت زیرا او هم در مقابل بالا دستی ها مسئول بود و نمی بایست از امار تعداد بلوک ها ی ساخته شده کاسته می شد.