۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

اینده دین در جامعه(ادامه)

از نظرات دوستان درباره این بحث خیلی استفاده کردم.

منظورم از کلمه دین در این گفتار صرفا" واژه "شریعت" یا همان "احکام شرعی" بود. که بنظرم با نگاه اجمالی به تاریخ ایران و جهان می توان به واقعیات در اینباره پی برد.

واژه سکولاریسم برای بسیاری از دین باوران تداعی کننده یک معنای وحشتناک است. بخصوص در کشور ما این کلمه بسیار بد معنا شده و هنوز بسیاری ان را مساوی با بی دینی و حاکمیت کفر می دانند. در حالیکه معنای دقیق ان همان چیزی است که اکثریت جامعه امروز ما به ان معتقدند بدون انکه بدانند اعتقادشان معنی کامل سکولاریسم است.

تفکر سکولاریستی در اروپا و در دوران حاکمیت کلیسا شکل گرفت و توسعه یافت. البته تفاوتی بزرگ میان مسیحیت و اسلام بخصوص تشیع وجود دارد که مانع رشد این تفکر در جوامع اسلامی بخصوص در میان شیعیانمی شود. 

بعبارتی روشن تر مسیحیت ظرفیت تحمل سکولاریسم به معنای مصطلح و امروزی- ان را داشت و توانست خود را با این تفکر جدید وفق دهد و به حیات خود ادامه داد اما این ظرفیت بدلایل زیادی که شرح ان در اینجا نمی گنجد در اسلام بخصوص تشیع وجود ندارد.

بنظرم در اینده مسلمانان علی الخصوص شیعیان مجبور خواهند بود میان دین و زندگی در دهکده جهانی یکی را انتخاب کند. مگر انکه ظرفیتهای جدیدی به اسلام اضافه شود. یکی از ان مسائلی که باید دین در اینده به ظرفیت های خود اضافه کند تا بتواند به حیات خود ادامه دهد بحث حقوق زنان است و از این دست مسائل زیاد هستند مسائلی مانند حقوق بشر و امثالهم تماما" نقاط ضعفی است که باید ترمیم شوند که در غیر اینصورت دین خود بخود از زندگی افراد به کنار نهاده خواهد شد.

باز هم تاکید می کنم هیچ تفکری را نمی توان برای همیشه و کامل از میان برد و بحث در اینجا درباره اکثریت  مردم و فکر حاکم بر جامعه است.

مطلب دیگری که در اینجا قابل ذکر است بحث نوع سکولاریسمی است جوامع اسلامی بخصوص  شیعیان به ان خواهد رسید. در جوامع سنی مذهب یا بعبارتی در بسیاری از کشورهای سنی مذهب در واقع سکولاریسم یک حرکت از بالا به پایین بوده و معمولا" با مقاومت جدی از طرف قاطبه مردم مواجه نشده و یا نمی شود.

برای مثال جامعه ای مانند ترکیه از زمان مرحوم اتاتورک شروع به ایجاد تغییراتی در این باب نمود اما هیچگاه با مقاومت جدی مردم مواجه نشد. اگرچه بسیاری از مفتی ها به تعداد زیادی از قوانین اعتراض داشتند اما اعتراضشان به جایی نرسید.

حتی در جامعه بسیار سنتی عربستان هم در این  چند سال تغییرات بزرگی صورت گرفته است. در جامعه ایران تقریبا" کمی پس از اتاتورک , رضا شاه هم به فکر ایجاد تغییراتی بنیادین افتاد و دست و پا شکسته شروع به ایجاد تغییرات کرد اما انقلاب سال 57 نشان داد که فرمول ترکیه در ایران کار نمی کند.

دلیل این عدم تفوق تفکر تغییرات در ایران باید در رسوخ و نفوذ روحانیت در میان طبقات میانی و زیرین جامعه جستجو کرد. نفوذی که در مدت این 30 سال بشدت از ان کاسته شده و بنظرم در اینده به حد اقل خواهد رسید. از طرفی دیگر چون همواره روحانیت مبین و معرفی کننده دین در جامعه بوده اند می توان پیش بینی کرد که از نفوذ دین در جامعه هر روز بیشتر کاسته خواهد شد مگر اینکه...

مگر اینکه روحانیت بتواند زبان و روش خود در برخورد با جامعه را تلطیف کند که ان هم با توجه به محافظه کار بودن اکثریت این قشر بسیار بعید بنظر می رسد و از طرفی اعتماد اکثریت از این قشر در حال کمتر و کمتر شدن است.

دوست  عزیزی به دوره انقباض و انبساط تفکر دینی در دوره های مختلف تاریخی اشاره کرده بودند که قابل تامل  است اما بنظرم تا زمانی که دین بخواهد بدون توجه به رشد فکری و سواد جامعه برای جزیی ترینحرکات و افکار انسانها فتوی  صادر  کند , دیگر دین به دوره انبساط خود نخواهد رسید. 

از مطالعه نظرات بخصوص انتقادات بسیار خوشحال خواهم شد

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه



اشعار هوشنگ ابتهاج را خیلی می پسندم. بیراه نیست اگر بگویم غزلسرایی معاصر همپای او وجود ندارد. می دانستم که متولد رشت است و اوایل دوران جوانی سیاسی بوده و اکنون در آلمان زندگی می کند اما چیزی که برایم از همه چیز جالبتر است این است که ایشان بسیاری از حالات روحی را در اشعار طوری بیان کرده که آدم شک نمی کند که این فرد آن حالات را کاملا" تجربه کرده است.
شعری از ایشان را خواندم که اتفاقا" توسط آقای دکتر محمد اصفهانی اجرا شده و الحق که خوب هم اجرا شده است. هر چقدر با خودم فکر کردم بیشتر متوجه شدم که ایشان هنگام سرودن این شعر دقیقا" حالی را داشته که من و  یا بسیاری دیگر از مردم به آن دچار هستند.
وضعیتی که مغز از کار می افتد و تقریبا" دیگر هیچ زایش فکری ندارد. آدم تبدیل به سنگ می شود. غمی سنگین دل و بغضی فرو نخورده گلو را می فشارد.


نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است

در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمیدانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد

گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه

که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه

فغانی گرم و خون آلود و پردرد
فرو می پیچدم در سینه تنگ

چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ

سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز

چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگرسوز

پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه

چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردی است خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی آشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم

از محبت همه دوستان عزیزی که در این مدت کسالتم را تحمل می کنند ممنونم.

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

ملاقات





این پست قسمتی کوتاه از کتاب "گفتگوهای تنهایی"  نوشته مرحوم دکتر علی شریعتی است. این قسمتی از داستان دوران زندگی و یا تبعید "تاگور" به ارمنستان است.
شاید هم قسمتی از سرگذشت بسیاری از همه ما باشد.
.
.
.
در کنار خانه تاگور کافه‌اي بود، بزرگ و شلوغ و پرهياهو و پرجمعيت.بزرگترين کافه شهر.تاگور و شاگردان و دوستان به آنجا مي رفتند وچند ساعتي گوشه اي حلقه ميبستند و ميگفتند و ميشنيدند وباز سانسکريت و گاه هم يادي از هند و …

زندگي بي‌درد و بي‌حالي بود، ‌يک‌نواخت و سرد و بي‌گانه. هيچ جاي اين کشور به هند نمي‌مانست هيچ رنگي، ‌آوايي. چهره‌اي از سرزمين او حکايت نمي‌کند و او احساس مي‌کرد که اگر صد سال در اين ملک بماند زندگيش زندگي ره‌گذري‌ست که بايد آن‌جا را ترک کند.

در اين لحظات که غربت تاگور را درخود مي‌پژمرد «حادثه‌اي» رخ داد:

يک روز، عصر يک چارشنبه بود، ناگهان از ميان هياهو و قيل و قال آدم‌ها و صفحه‌ها و قليان‌ها و خميازه‌ها و سرفه‌ها وقه‌قهه‌ها و بدمستي‌هاي قاراپت‌ها…نغمه‌اي شنيد! نغمه‌اي که هرگز در کشور ارامنه نمي‌توان شنيد،‌ نغمه‌اي که تاگور سال‌ها پيش در سرزمين خويش شنيده بود و با آن آشنايي داشت اما ديري بود گذشته بود و در اين سرزمين انتظارش را نيز نداشت.

يادآور صداي آب در گوش آن جوز بيز مولانا ،‌ شاهد گفتار فيثاغورس حکيم.چندبار آن نغمه را شنيد و هربار به خيال آن‌که صداي پايهء يک صندلي است، افتادن يک جام برنجي است، خوردن دست يک بچه است به سيم مشتاق ، ‌سيم چارم تار ، ‌يا نت سي يک پيانو…؟ يا…؟

ناگهان سر برداشت و نگريست…قفسي است و در آن طوطي‌اي!!

طوطي و در ارمنستان؟

و تاگور چشمهايش را فروبست و به‌ديوار تکيه داد و درخود فرو رفته و غرق شد و سکوت کرد. لحظاتي دراز همچنان ساکت ماند و سپس برخاست،‌ چشمهايش تر شده بود…و از کافه بيرون رفت و سر درگريبان خويش به خانه بازگشت…وچه بازگشتي!

مفصل است، چندروزي گذشت و…تا زندگي‌اش دشوار شد.خانه را خالي کرد و در را به‌روي هرکسي بست و زنداني شد تا نغمه‌اي که شنيده بود تنها باشد. با ياد آن مرغ زيباي هند خلوت کند.

طوطي، اين مرغ اسرارآميزي که روح هند است. همهء هند، اقليم هند ، هواي هند ، تاريخ هند ، همهء هند در طوطي پنهان است ، در طوطي نمايان است. طوطي يعني هند که به‌صورت پرنده‌اي ظاهر شده است.

چشمان طوطي آسمان زيبا و آشناي هند است. بالهاي رنگيش رنگهاي آشناي وطن تاگور است، نغمه‌اش پيغام سفر روح است از غربت، گريز دل است به هند ،‌روح هندي در عمق آواي طوطي جان مي‌دهد و چه جان دادن لذت‌بخشي! چه زندگي آرام و آسوده و پر و آزاد و خوش‌بختي!

تاگور همچنان هر روز از خانه بيرون مي‌آمد و با شاگردان و مريدان و دوستان ارمني‌اش به آن کافه مي‌رفتند و باز حلقه‌ء درس سانسکريت و بحث و مباحثه و سؤال و جواب و گفتگو…اما…چه بگويم؟

صاحب کافه مرد آرام و بي‌دردسر و پرجوش و خروشي بود اما يک ارمني بود و از درس و بحث‌ و دنياي تاگور سردر نمي‌آورد. فقط چائي مي‌داد و قهوه و مشروب و سيگار و…پذيرائي! گرچه غالباً چپ چپ به تاگور مي‌نگريست که گوشه‌ء کافه را قرق کرده بود و دورش خيلي جمع مي‌شدند و کافه را شلوغ مي‌کردند ، نقال‌هاي کافه هم از تاگور دل خوشي نداشتند که او مجلس نقالي و قصه‌سرايي و آوازخواني‌شان را سرد کرده بود و کسي به بزم‌آرايي آن‌ها ديگر گوش نمي‌کرد.

اين قفس از آن مردي بود که هر روز به آن کافه مي‌آمد و قفسش را به ستون کافه مي‌آويخت و خود پشت ستون مي‌نشست و چرت مي‌زد و لحظه‌اي آرام و بي‌سر و صدا مي‌ماند يا نمي‌ماند و مي‌رفت و عصرها که از کار برمي‌گشت قفسش را طوطي‌اش را با خود مي‌برد.

طوطي را از هند آورده بودند، طوطي مرغ خانگي نيست، قناري نيست، کفتر نيست ، گربه نيست، سگ نيست، ‌گوسفند نيست، خرگوش نيست، نمي‌توان درخانه تنها نگه‌ داشت، نمي‌توان در ارمنستان زنده نگه داشت، مي‌ميرد؛ گفته بودند براي آن‌که نميرد، هوا و زمين و آسمان ارمنستان او را نکشد يا بايد به هندش بازفرستاد، يا از قفس آزادش کرد…يا بايد به هندش بازفرستاد، يا از قفس آزادش کرد…

يا به جنگل رهايش کرد و اگر هيچ‌کدام نشد لااقل براي گريز از خلوت خانه، بيگانگي کوچه قفسش را به يک کافهء بزرگ شلوغ، بزرگترين کافهء شهر ببريد و آن‌جا بگذاريد تا دلش نگيرد. زنده بماند ، ‌کافهء بزرگ و شلوغ…کمي بوي شرق مي‌دهد،‌ کمي هواي هند دارد…شايد درانبوه چهره‌ها و آمد و رفت‌ها و هياهوها نامي از هند،‌ يادي از هند ، ‌رنگي از هند،‌ شباهتي به هند…هند…هند…

و آن مرد مجهول که هر روز مي‌آمد و قفسش را مي‌آورد و …چه‌قدر اين طوطي را دوست مي‌داشت، برايش با چه دقتي نان ريز مي‌کرد، ظرفش را جاي آب از «ودکا» پر مي‌کرد ،‌برايش ژامبون مي‌گذاشت، کالباس مي‌گذاشت، ‌قفسش را رنگ مي‌کرد ، ‌يک روز مشکي ، يک روز خاکستري،‌ يک روز سبز، يک روز آبي…اما طوطي نه ژامبون مي‌خورد، نه کالباس، نه ودکا مي‌نوشيد…آواز هم نمي‌خواند، چه‌چه نمي‌زد!!

طوطي يک مرغ هندي است…او بادام مي‌خواهد…پسته مي‌شکند…طوطي حرف مي‌زند اما آن مرد خوب مهربان ارمني چه مي‌دانست؟

چه مرغ بداخلاق پرمدعاي گرفته‌ء بي‌جوش و خروشي است!

اين همه ژامبون…اين‌همه کالباس…اين‌همه ودکا…آخرش هيچ! همچنان خاموش و اخمو و …بدخوي…
يک‌بار تاگور در اثناي گفتگو با حاشيه نشينان‌اش يک کلمهء سانسکريت بر زبان راند: Jvana Mukti ناگهان طوطي بي‌قرار شد و از جگرش فرياد کشيد و خود را ‌ديوانه‌وار بر در آهنين قفس کوفت.

.
.
.

گفتگوهاي تنهايي / مجموعه آثار 33 (بخش دوم) / شريعتي / صص 695-692

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

اینده دین در جامعه


چند هفته بود که می خواستم این مطلب را بنویسم اما هربار به دلیلی از نوشتن ان طفره رفتم. یک نوع خودسانسوری اجازه نوشتن این مطلب را به من نمی داد.


در حال مطالعه یک کتاب تاریخی مربوط به زمان قاجار بودم. متوجه مطلبی شدم و ان این بود که در حدود 200 سال پیش دین و به شکل دقیقتر "شرعیات " (به معنی حفظ ظواهر دینی و شرعی) چه جای بزرگی را در زندگی مردم اشغال کرده بود. حتی اخلاقیات جامعه تحت تاثیر همین شرعیات بود. بحث هایی که بیشتر باید در توضیح المسائل دنبال ان بود. در همین حال طبقه روحانیت چقدر بر طبقات مختلف جامعه نفوذ داشت؟ از شاه گرفته تا رعیت گوش بفرمان مراجع و فتواهای انان بودند.


برای مثال در جریان فتوای معروف تحریم تنباکو تاریخ بروشنی مشخص می کند که حتی در دربار شاه قاجار نیز قلیانها را شکستند و این نیست مگر ارزش "فتوی" در جامعه ان روز ایران.


در دوره پهلوی اهمیت فتوی و نظر مراجع باز هم در میان قشر وسیعی از مردم قشر  متوسط و کم در امد مهم بود. همینطور اهمیت این موضوع میان بازاریان و تجار عمده سنتی بازار وجود داشت. فقط چند گروه به فتوی و شرعیات بی اعتنا بودند از ان جمله اکثر روشنفکران و تحصیل کردگان غرب و عده ای که بدلیل مبارزات سیاسی به مارکسیسم رو اورده بودند را می توان ذکر کرد.


در دوره انقلاب اسلامی یکی از عوامل پیروزی را می توان فتوای برخی مراجع و در راس انها فتاوی مرحوم ایت الله خمینی ذکر کرد. ایشان با فتواها و سخنرانی های اتشین خود بر علیه رژیم سلطنتی اکثر مردم طبقه متوسط و پایین را به خیابانها کشاند که همین امر در سقوط سلسله پهلوی نقش مهمی را اایفا کرد.  البته بحث مناسبات میان روحانیون و انقلاب یک موضوع وسیع است که باید به شکل مستقل مورد بررسی و مداقه قرار گیرد.


اهمیت فتوی و شرعیات پس از پیروزی انقلاب تب تندی داشت که پس از فوت بسیاری از علمای مهم از جمله مرحومان ایت الله شریعتمداری , خویی , گلپایگانی , مرعشی نجفی و... بتدریج ارام شد.


بعبارت روشنتر امروزه شرعیات و فتوا اهمیت خود را در مقایسه با گذشته از دست داده است. البته هیچگاه یک تفکر از بین نمی رود و هنوز بسیاری در پی فتاوای مراجع مختلف هستند همانطور که ما هنوز در جهان قرن بیست و یکم شاهد بت پرستی و خورشید پرستی هستیم , نمی توان تصور کرد که اهمیت شرعیات و فتوا حد اقل برای عده ای برای همیشه و کامل از بین برود. تنها مورد این بحث امار نسبی گرایش مردم به این مباحث است.


اما در همین مدت عمر خود شاهد کم شدن اهمیت شرعیات و جایگاه ان در میان اکثر مردم هستیم.
 اگر دین را در سه لایه ببینیم , هسته ان را باید اعتقادات بنامیم. لایه دوم اخلاقیات است و در نهایت پوسته بیرونی ان شرعیات است که بر اساس فتواست.


 در 30 سال اخیر بتدریج پوسته بیرونی ان که همان شرعیات است نازک شده و در اینده بتدریج حداقل برای عمده مردم از میان خواهد رفت و جای ان را اخلاقیات خواهد گرفت. بعبارت روشنتر در اینده ای نه چندان دور در بیشتر موارد در ظاهر یک انسان مذهبی و غیر مذهبی تفاوتی دیده نخواهد شد. این دقیقا" خلاف گذشته است که بعنوان مثال شکیات در وضو و نماز و یا حدود اندازه محاسن , جای بزرگی در افکار یک انسان مذهبی را پر کرده بود.


در اینده حرف اول را برداشت های خود شخص از دین خواهد زد و به زبانی دیگر دین شدیدا" شخصی خواهد شد. جایگاه فتوا و شرع بسیار کوچک خواهد شد و این بیشترعقل انسانهاست که به انها فتوا خواهد داد و نه علما


ادامه دارد...







۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

به دریایی در اوفتادم




به دریایی در اوفتادم که پایانش نمی‌بینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی‌بینم

در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمی‌بینم

چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمی‌دانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمی‌بینم

درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمی‌بینم

به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمی‌بینم

دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی‌بینم

برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمی‌بینم


عطار

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

امان از این بلاگفا


طبق معمول باز هم بلاگفا بازی در اورده.احتمالا" پلیس اینترنتی دارد اعصاب همه را ازمایش می کند. به هر شکل اینجا در خدمتیم و خاک پای تمام دوستان هم هستیم. شما را بخدا از این بلاگفا بزنید بیرون تا اعصاب راحت تری داشته باشید.

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

ان طوری نه


یک استاد بزرگواری داشتیم که نمی دانم چرا به ایشان پروفسور می گفتند. البته از نظر معلومات عالی بود اما نمی دانستم یعنی راستش هنوز هم نمی دانم چه وقت می شود به یک استاد لقب پروفسور داد.
پروفسور "ن" هر یک روز در میان  راس ساعت 9 به بیمارستان شریعتی می امد و مشغول ویزیت بیماران خودش می شد. از بیمارانش احوالپرسی می کرد و اگر بیمار به دستور دارویی جدیدی نیاز داشت به سوپر وایزر ابلاغ می کرد. سوپر وایزر بخش ارتوپدی هم دنبال ایشان راه می افتاد و مثل کاتبین درگاه شاهنشاهان کلمه به کلمه فرامین پروفسور درباره هر مریضی را یاد داشت می کرد.
پروفسور همه جور خوبی داشت مگر اخلاق. بعضی وقتها قیافه اش طوری بود که با خودم فکر می کردم به زور به ایشان اول صبح ترشی خورانده اند. زود عصبانی می شد اگر دانشجویی سوال بی ربط و یا حتی کم ربطی می کرد با تندی نگاهی معنی دار می کرد و حرف تندی می زد و باصطلاح دماغ ادم را می سوزاند.
این جناب پروفسور در همان اواخر دهه شصت که بگیر و ببند بود هیچ روزی بدون پاپیون در بیمارستان حاضر نمی شد. ادکلن های گرانقیمتش را معمولا" از فرانسه می خرید و حتی ساعتها بعد از رفتنشان می شد فهمید که ایشان از اینجا رد شده اند.خلاصه عرض کنم که یک شاهنشاه کوچک بود.
یک روز طبق معمول ایشان برای ویزیت به بیمارستان امده بودند و ان روز از همه روز عصبانی تر و کج خلق تر بودند. من و چند دانشجوی دیگر هم بدنبال ایشان روان بودیم و می خواستیم از بوستان علم پروفسور خوشه ای بچینیم و این حرفها... اما ان روز حتی جرات سلام گفتن را هم نداشتیم.
پروفسور کنار تختی ایستاد و پرونده مریض را خواست و بعد از خواندن ان چند سوال از بیمار پرسید. اخرش با عصبانیت پرسید :
« شکمت کار می کنه؟»
بیمار بستری با لهجه شیرین اذری با صداقت کامل در حالیکه با مشکل فارسی حرف می زد جواب داد:
« دوچتور جان کار که میکنی اما نه اونطور که شما دلتون می خواد»
این جمله ان بیمار مثل جرقه ای به انبار باروت بود.همه از خجالت از اتاق خارج شدیم. دویدیم توی راهروی بیمارستان و از انجا به حیاط پشتی نیم ساعت با صدای بلند داشتیم از خنده غش می رفتیم. تابحال کسی نتوانسته بود اینچنین حال پروفسور را بگیرد.
از ان به بعد پروفسور با همه مهربانتر شد.

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

خبر مهم




اوایل که با جاوید اشنا شده بودم یک بار حدود نیمه شب بود که با او تماس گرفتم.

 پرسیدم چه خبر؟ گفت:

 « اگر همین الان به شرق نگاه کنی می بینی که ماه طلوع کرده»

 فکر کردم شوخی می کند.

 « اقا ما را گرفتی؟ خوب ماه طلوع کرده که کرده. من می پرسم چه خبر؟»
 « کامران جان خبر از این مهمتر؟»

 کمی سکوت کرد و ادامه داد :

 « بعضی از خبرهای مهم انقدر که تکرار می شوند برای ما عادی می شوند. اما این تکرار از  اهمیت ان هیچ  کم نمی کند. برای انکه بهتر بتوانی اهمیت ان را درک کنی تصور کن یکروز خورشید طلوع نکند در ان موقع همین موضوع مهمترین خبر تاریخ خواهد شد»

دیگر متوجه باقی صحبتها نشدم و فقط به جمله اخرش فکر می کردم.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

به همین راحتی




خیابان پر از جمعیت است. گاز اشک اور زده اند. مردم اتش روشن کرده اند و شعار می دهند. پلیس با باتون همه را از زن و مرد و پیر و جوان و رهگذران را جانانه می زند.
احساس بدی می کنم و به کوچه ای که ماشینم را در ان پارک کرده ام می روم. عده ای جوان پشت ماشینم خودشان را مخفی کرده اند. سر کوچه چند تا ون دارند ادمها را بزور سوار می کنند. از سر و صورت عده ای خون جاری است و لباسشان را قرمز کرده است.
جوانهایی که پشت ماشینم قایم شده اند از من خواهش می کنند ماشین را حرکت ندهم. از سر کوچه صدای جیغ زنها و فریاد مردها گوش فلک را پر کرده است. صدای اژیر ماشین های پلیس و موتورها گوش را می خراشند. صدای پرتاب گلوله های گاز اشک اور هر لحظه شنیده می شود.
سوار ماشین می شوم و رادیو را روشن می کنم. رادیو پیام دارد اهنگ "الهه ناز" مرحوم بنان را پخش می کند.


۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

حدود اختیارات ولی فقیه


مجتبي ذوالنور جانشین نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران ادعا کرد که:

"در نظام اسلامي، ولايت ومشروعيت ولي فقيه ازسوي خداوند ، پيامبر  و معصومين  است و اينگونه نيست كه مردم به ولي فقيه مشروعيت بدهند تا هر زمان كه بخواهند او را عزل كنند."

وی که پنجشنبه شب برای مبلغان"نهاد نمايندگي  رهبري در دانشگاه‌ها" در قم سخنرانی می کرد همچنین گفت

"مشروعيت ولي فقيه از بالاست ومقبوليت آن از سوي مردم مي‌باشد".


ایشان همچنین فرموده اند:

"اين حرف اشتباهي است كه مي‌گويند ولي فقيه بايد در چارچوب قانون عمل كند" و همچنین ادامه داده اند که:


"احكام اوليه ثابت است ولي باب احكام ثانويه در دست ولي فقيه است و حتي ولي فقيه نيز مي‌تواند در احكام اوليه نيز تصرف كند وولايت فقيه درچارچوب قانون اساسي نيز نمي‌گنجد." و در انتها هم گفته اند:


"نه مردم می توانند ولی فقیه را عزل کنند , نه مجلس خبرگان"


در این باره دو مورد ذهنم را به خودش مشغول کرده است. اول انکه ایا این سخنان و یا بعبارتی این تفکر اساسا" ربطی به اسلام دارد یا نه؟ با این اوصافی که ایشان از ولی فقیه می دهند , خداوند و پیامبر هم زیر مجموعه ای از ولایت فقیه هستند همچنین بنظرم این تفکر به فرعونیسم نزدیکتر است تا به دین.

فرعون ادعای کدام یک از موارد ذکر شده توسط اقای ذالنور را نداشت.



مورد دومی که برایم جای سوال دارد اینجاست که ایا خود رهبر انقلاب به این تفکرات ایمان دارند و یا از ان  مطلع هستند؟

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

دگر دیسی در گفتمان جنبش سبز





از روز 13 ابان که شعارهایی جدیدی پا به عرصه  خواستهای حداقل قسمنی از بدنه جنبش وارد شد بتدریج نگرانی ها بیشتر شده است. در این بین دو گزاره باید مورد بررسی و نقد قرار بگیرد. گزاره اول تحلیل اصولگرایان و محافظه کاران از این واقعه و گزاره دوم تحلیل اصلاح طلبان در این باب است.

از نظر اصولگرایان یا بهتر بگوییم قسمت رهبری و بدنه اصلی ان تحلیل مشخصی دارند. انها عنوان می کنند که جنبش سبز از ابتدا برانداز بوده و مسئله انتخابات تنها روپوشی برای تحرکات ضد انقلاب و براندازان بوده است. در نظر اصولگرایان ضد انقلاب و تمام مخالفین قسم خورده انقلاب به بهانه تقلب در انتخابات به خیابانها امدند و ان شورشها را براه انداختند چه بسا همه انها به بهانه دیگری هم اینکار را انحام می دادند. همانطور که در جریانات سال 1387 نیز چنین کردند و با حضور قاطع مردم حزب الله و همیشه در صحنه از میدان بدر شدند.

از دیدگاه اصلاح طلبان جدای از بحث وجود تقلب و یا عدم وجود ان برخورد خشن و غیر منطقی پلیس و بسیج و لباس شخصی ها و سرکوب شدید و عریان معترضین در خیابانها و بازداشتگاهها باعث دگردیسی در گفتمان جنبش و شروع شعارهایی شده که در ان اصل نظام و رهبری به زیر سوال رفته است. اگرچه اصلاح طلبان هنوز به اصل سلامت انتخابات اعتراض دارند و در ادبیات انها همواره عبارت "دولت بعد از نهم"  و  یا "دولت کودتا" جایگزین عبارت دولت دهم است.

به هر شکل این دگردیسی در شعارها و خواسته ها , حتی سران اصلاح طلب را هم دچار انفعال کرده و انها در بیانیه ها و مصاحبه هایشان نگرانی خود را از بروز این دگردیسی انکار نمی کنند و نسبت به ان هشدار می دهند.

اگر چه در جریان بعد از انتخابات هشدارهایی در همین مورد از سوی اصلاح طلبان داده شده بود اما برندگان صندوق ان را جدی نگرفتند. 

بنظرم در اینده روز 13 ابان 1388 نقطه عطفی در حرکت جنبش سبز تلقی خواهد شد. این نقطه عطف باعث بریدن عده ای از این جنبش بدلیل هماهنگ نبودن انها با شعارهای جدید است و از طرفی انهایی که ادامه خواهند داد کسانی هستند که از چهارچوب جمهوری اسلامی و ولایت فقیه را پشت سر گذاشته اند و به شکلی اماده پذیرش هزینه های آتی حرکت خواهند بود.

به عبارت روشن تر حرکت ها از جانب هر دو طرف درگیر رادیکال تر و مقاومت هر دوطرف بیشتر خواهد شد.

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

دیوار برلین



امروز بیستمین سالروز ویرانی دیوار برلین بود.

این عکس را دوست دارم چون  تجلی خواست همیشگی روح انسان فارغ از لباس و جایگاه , برای فرار از اختناق و رفتن ان بسوی ازادی است.

گرچه بنظرم بزرگترین مشکل رسیدن به ازادی نیست بلکه استفاده صحیح از ان بسیار مهم تر است. اختناق درونی و فکری به مراتب بدتر از اختناق بیرونی و حکومتی است.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

روپوش سفید



« وقتی از مطب می خواهید بیرون بروید, همان لحظه که روپوشتان را از تن در اوردید, تمام گرفتاری ها و مشکلات مطب و مریض هایتان را بهمراه روپوشتان اویزان کنید. »

« زن و بچه تان گناه نکردند که با شما زندگی می کنند. وقتی به خانه می رسید سرحال باشید و به زندگی تان برسید. این هم بنفع شماست و هم بنفع بیمارانتان»

این اخرین درس استاد دکتر جمشید یکانی بود. او تنها استاد بیماریهای داخلی نبود, واقعا" یک استاد نمونه بود. او بدون انکه هیچ ادعای ماورایی داشته باشد استاد  کامل اخلاق پزشکی بود. همیشه کلاسش پر بود و این در حالی بود که هیچوقت در کلاس حضور و غیاب نمی کرد.

بچه های سال پایینی و سال بالایی چه انها که واحد را داشتند و چه انها که نداشتند کلاس را پر کرده بودند. بقول معروف جای سوزن انداختن نبود.

این نصیحت استاد همیشه در گوشم بود اما...

اما بعضی وقتها نمی شود به همراه اویزان کردن روپوش , مشکلات و افکار را هم به همراه ان تا ورود بعد اویزان کرد.

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

رادیکالیزه شدن شعارها در جنبش سبز , دلایل و پیامدها









 از روز 12 ابان ماه که رهبر انقلاب در دیدار با جمعی از نخبگان مخالفت با اصل   سلامت در انتخابات را جرم تلقی کردند انتظار می رفت که جنبش سبز قدم به مرحله جدیدی گذاشته باشد. 


اساس شکل گیری جنبش سبز برای اعتراض به نتایج انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری شکل گرفته است و بر اساس امارهای رسمی حکومت حدود 14 میلیون نفر به اقای احمدی نژاد رای نداده بودند. بنا براین حداقل 14 میلیون نفر در نتیجه انتخابات شک داشتند و یا بقول رهبر انقلاب در ان تشکیک کرده اند که با این فرمایش ایشان حداقل این 14 میلیون خودبخود مجرم شناخته می شوند.


جرمی که نه تنها در قوانین مدنی و جزایی و کیفری از ان صحبت نشده بود بلکه تاکنون در هیچ کشوری تشکیک در انتخابات جرم تلقی نشده است.

تقلب در انتخابات افغانستان و ابطال اراء در ان کشور و در نهایت کناره گیری رقیب انتخاباتی اقای کرزای بدلیل تشکیک در بیطرفی کارگزاران انتخابات بود که هیچکدام از این موارد بوسیله حاکمیت نیم بند افغانستان هم جرم تلقی نشده بود.


پس از این اعلام موضع صریح و بدون بازگشت رهبر انقلاب انتظار شنیدن شعارهای رادیکال از طرفدارن جنبش سبز که تاکنون سعی در انکار مخالفت اشکار نظراتشان با رهبری داشتند دور از ذهن بنظر نمی رسید.


عده ای معترض به انتخابات بدون اینکه در هیچ دادگاهی ,حتی تحت عنوان متهم دادگاهی شده باشند به یکباره مجرم شناخته شدند و از این رو راه برگشت برای هر دو طرف بسته شد.


همچنین با این تلقی رهبر , رفتار نابهنجار نیروی انتظامی و بسیجیان و لباس شخصی ها با مردم , عادی تلقی  شد زیرا انها داشتند با یک عده مجرم برخورد می  کردند و نه با یک عده معترض به انتخابات.


این تندروی از جانب رهبر از جانب معترضین بی جواب نماند و نتیجه ان رادیکالیزه شدن شعارهای معترضین از اعتراض به نتیجه انتخابات به شعار علیه کل حاکمیت و جناب رهبر انقلاب است.



حافظه تاریخی همه ما به ما یاد اوری می کند که در جریان برخورد حکومت اسلامی با مجاهدین خلق یکبار دیگر این اتفاق افتاده بود. سختگیری و تشدید فشار بر سازمان مجاهدین خلق در سالهای اول انقلاب منجر به حرکات مسلحانه, ترور و انفجارهایی شد و همچنین دشمنی هایی را پدید اورد که تاکنون نیز ادمه دارد. در این جریانات هر دو طرف درگیر ضربات سنگینی به هم وارد کردند که با تدبیر تا حدود زیادی قابل پیشگیری بود. 


امروز باید جمهوری اسلامی جنبش سبز و نفوذ ان در میان حداقل روشنفکران و طبقه متوسط جامعه را به رسمیت بشناسد. حذف و یا حتی سرکوب این جنبش و یا متهم کردن ان به وابستگی به غرب و خبرگزاری های غربی مشکلی از جمهوری اسلامی حل نخواهد کرد. 


پیامدهای رادیکالیزه شدن شعارها در بدنه جنبش سبز به دقت قابل پیش بینی نیست اما حداقل ان این است که کادر کنونی رهبری جنبش را منزوی کرده و در اینده جمهوری اسلامی مجبور خواهد شد اشخاص دیگری را  در راس ان ببیند و تحمل کند. 


بدون شک جنبش سبز یک حرکت درونزا و در راستای خواسته های حداقلی مردم شکل گرفته است اما سرکوب و انکار و بدنام کردن ان نه تنها از قدرت ان کم نخواهد کرد بلکه اهداف ان را هم دستخوش درخواست های بلند پروازانه تری خواهد نمود.


تن دادن به خواستهای حداقلی و قانونی امروز جنبش بسیار کم هزینه تر از اجبار در پذیرش خواستهای غیر قابل پیش بینی اینده خواهد بود.


پی نوشت :
سخنان امروز جناب محسن ارمین و جناب دکتر شکوری راد را می توان در ادامه همین رادیکال شدن شعارهای جنبش سبز ارزیابی و تحلیل کرد

متن سخنان اقای محسن ارمین 

متن سخنان اقای دکتر شکوری راد 



۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

زندگی سخت




دیروز شاهد صحنه هایی بودم که خیلی ناراحت کننده بود. با خودم فکر کردم واقعا" اینهایی که باعث ازار مردم می شوند شب ها چطور می توانند بخوابند؟


اینهایی که بی دلیل و الکی اذیت شده اند چطور می توانند فراموش کنند؟


ایا هیچ وقت اوضاع مثل سابق خواهد شد؟ چه برای انها که مردم را اذیت کرده اند و چه انها که اذیت شده اند.

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

جاوید 3

 او بیشتر از 15 سال در بوخوم و دورتموند زندگی میکرده انجا درس خوانده و با ادمهای با سوادی محشور بوده. اهل هیچ چیزی جز شعر و موسیقی اصیل ایرانی نیست. شاید سالی یکی یا دوبار به تهران بیاید که ان هم برای کنسرت است و دیدن خانواده
به فلسفه و نجوم بسیار علاقه مند است و در این موارد با هم خیلی صحبت می کنیم. یکبار از او پرسیدم که ایا با این اوضاع در اینجا احساس تنهایی نمی کند و اصولا" چطور توانسته با ادمهای اینجا که زیاد به این مباحث علاقه ندارند کنار بیاید؟
جمله ای گفت که بعدها برایم تبدیل به یک مانیفیست کوتاه اما بسیار کاربردی شد.او در جوابم گفت  
« هر کسی یا چیزی را همانطور که هست پذیرفته ام و سعی در ایجاد تغییر در کسی یا چیزی را حداقل در کوتاه مدت ندارم»
تلاش ما برای تغییر دیگران در کوتاه مدت ممکن نیست و بیشتر اوقات نتیجه ای برعکس دارد. این یکی از چیزهای مهمی بود که در این مدت از او یاد گرفته ام.
مطلب دیگری که از او یاد گرفته ام این است که "باید برای زندگی خوش در هر وضعی اماده بود و خوشبختی را  نباید به اینده موکول کرد چه بسا اینده ای که ما در انتظارش هستیم هرگز نرسد."
او از من نخواسته که زندگی ام را ول کنم و مانند او فکر و عمل کنم بلکه همیشه روشش این است که به دوستانش بگوید که گاهی سرشان را را بالا بگیرند و مسیر را ببینند که به کجا می روند. او همچنین اعتقاد دارد که "هر چیزی در زمانی اتفاق خواهد افتاد که موقعش رسیده باشد."
چند سال پیش یک شب دیر وقت تلفن زد منزل و من در ان موقع مطب بودم. برایم پیغام گذاشت که
«خدا منظورش خلق کردن انسان بوده اگر تراکتور  می خواست می توانست تراکتور بیافریند»
و این است داستان دوست عزیزی که روش زندگی ام را در این چند ساله عوض کرده خدا را شکر می کنم که توانستم با او اشنا شوم و اکنون یکی از بهترین دوستان هم باشیم.

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

جاوید(ادامه)

در ابتدا اشاره می کنم به اینکه یکی از دوستان عزیزم پرسید انتشار اسم کامل و مشخصات کامل جاوید را درست می دانم یا نه؟
باید عرض کنم اولا" این ادم از انهایی است که در واقع نباید ناشناخته بماند. شناخت او و روش زندگی او برایم درسی بوده و هست و می دانم برای بشر امروز وجود چنین ادمهایی غنیمت است.
یک نکته ای را هم عرض می کنم و ان این است که اول بار که با ایشان اشنا شدم متوجه شدم از چند چیز زیاد خوشش نمی اید. یکی اش زنگ در خانه بود. خانه اش جصار و یا هر چیزی که ان را با خانه های دیگر مجزا کند ندارد. می گفت زنگ در خانه یعنی جدا شدن از دیگران. یعنی اگر می خواهی مرا ببینی اول باید در بزنی. مواظب باشی من خواب نباشم. مراعاتم را بکنی و همه اینها یعنی اینکه "تو در اینجا غریبه ای".
از تلویزیون خوشش نمی اید چون بنظرش تلویزیون وقت ادمها را گرفته و انها را از هم دور کرده. بچه ها خیلی دوستش دارند و هیچکس در کنارش احساس بدی نمی کند.
الغرض روزی که همدیگر را دیدیم برایم بسیار خاطره انگیز بود. بعد از ان ملاقات تا امروز تقریبا" هر یکی دو روز در میان همدیگر را می بینیم و بحث های جالبی با هم داریم. 
شناخت این ادم بسیار سهل و ممتنع است.از ان جهت سهل است که در اولین دیدارش احساس می کنی سالهاست او را می شناسی و ممتنع است از ان بابت که برای پی بردن به اینکه چرا اروپا و تهران را ول کرده و امده در یک روستای دور افتاده زندگی می کند و شبها چراغی روشن نمی کند نیاز به همراه بودن و با او بودن دارد.
یادم هست بعد از افتتاح مطبم هر روز تا دیر وقت مطب می ماندم. یک روز عصر جمعه به دیدنش رفتم و با هم برای دیدن غروب افتاب که یکی از بالاترین لذت هایش در زندگی است به یک بلندی رفتیم. در انجا داستانی را برایم تعریف کرد که فکر می کنم همه شنیده اند. با این حال داستان کوتاه را می نویسم.
« روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول، آن  هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روز ها هم  با چشم های باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج!) او در مدت زندگیش 296 سکه ی 1 سنتی ، 48 سکه ی 5 سنتی ، 19 سکه ی 10 سنتی ، 16 سکه ی 25 سنتی ، 2 سکه ی نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده ی 1 دلاری پیدا کرد. یعنی دز مجموع 13 دلار و 26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد.
او هیچ گاه حرکت ابر های سفید را بر فراز آسمان ، در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ، ندید. پرندگان در حال پرواز و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد! »
من تا ان زمان این داستان را نشنیده بودم. از ان به بعد کار در مطب اجاره ای ام را به هفته ای سه روز کاهش دادم و روزهای دیگر به چیزهایی می پردازم که برایم جالب باشد.
اوایل دیگران به این رفت و امد زیادم به روستا با دید خوبی نگاه نمی کردند اما کم کم بعضی ها یا از سر کنجکاوی و یا برای تفریح با من امدند و الان همه جاوید را می شناسند.
کمتر چیزی ناراحتش می کند و همیشه خوشحال است. در همه حال و در همه جا. دوستان زیادی دارد که از تهران و اروپا و حتی امریکا به دیدنش می ایند اما همه می دانند اینجا غذا فقط نان و حداکثر سیب زمینی است.
چند درس بزرگی را که از او یاد گرفته ام و چند مطلب دیگر را در پست بعدی خواهم نوشت.
ادامه دارد
ضمنا" از خاتون عزیز که اشتباهاتم را به من تذکر می دهد صمیمانه سپاسگزارم.

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

جاوید


تابستان سال 1374 بود که اقای معزی با من تماس گرفت (اقای معزی شرکت صادرات و واردات لوازم پزشکی داشت و هنوز هم دارد و اوضاعش هم حسابی روبراه است.) بعد از احوالپرسی مختصر از من پرسید که "... آباد" را بلدم.
گفتم «بله. روستایی است نزدیک ... و حدود 20 کیلومتری رشت. چطور چیزی شده؟»
او توضیح داد که یکی از دوستانش که با او در چهارصد دستگاه بچه محل بوده و اتفاقا" ادم خیلی خوبی هم هست , رفته المان بعد دکترای انگل شناسی گرفته و بعد از 15 سال برگشته ایران. بعد از اینکه برگشته ایران امده شمال و در رشت اباد تکه ای زمین خریده و نمی خواهد به تهران برگردد.
اقای معزی از من خواست که بروم با او صحبت کنم و راضیش کنم که برگردد تهران سر خانه و زندگی اش. ضمنا" گفت که اسم دوستش "جاوید" است و پاهایش فلج است و با ویلچر رفت و امد می کند.
برای خودم هم خیلی عجیب بود. بعنی چه؟ افسرده است یا با خانواده اش قهر کرده؟ یک روز عصر راه افتادم و رفتم رشت اباد. وقتی که پیاده شدم اولین کسی را که دیدم جوانی مو بور که ایستاده بود . انگار که منتظر کسی بود پرسیدم
« ببخشید شما کسی را بنام جاوید می شناسید؟»
و او با لبخند گفت بله. بعدها فهمیدم اسمش بهزاد است و بهترین دوست جاوید است. او براه افتاد و من هم دنبالش رفتم تا رسیدم به خانه جاوید.  خانه ای مشرف به سپیدرود که در دور دست جنگلهای منطقه دیلمان هم بخوبی قابل مشاهده بود. بعدها فهمیدم انجا همه او را می شناسند.
علیرغم تفکرات قبلی ام ادمی بود بسیار شاد و سرحال. با ویلچر رفت و امد می کرد و بعدها کم کم داستان فلج شدن و رفتنش و برگشتنش و اینکه چرا از تهران به اینجا امده است را برایم تعریف کرد.
خانه ای درست کرده بود اما او در حیاط خانه زندگی می کرد. تنها برای حمام و نظافت به ساختمان می رفت. او زمستانها در کلبه ای شیشه ای و مدور حدودا" 10 متری و در تابستانها در زیر یک سایه بان چوبی زندگی می کرد.
دو چیز هیچوقت در زندگی او (حداقل از زمانی که من با او اشنا شده ام تاکنون) هیچ تغییری نکرده است. اول اتش روشن در هرشب و دوم خیل سی دی های جنابان ناظری و شجریان و کیهان کلهر و بداهه نوازی های ایشان دور دنیا.
واقعا" با موسیقی و کتابهای شعرش زندگی می کند. خواندن یک غزل از شمس تبریز و یا مولانا را با هیچ چیز عوض نمی کند. غذا هرچه پیش امد. ممکن است یکروز غذایش فقط چند سیب زمینی پخته در خاکستر اتش و یا یک تکه نان لواش که ان را با چوب روی اتش گرم کرده باشد.
ادامه دارد....


۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

انها که مانده اند و انها که رفته اند


مطلب زیر را یکی از دوستانم که در امریکا زندگی می کند برایم ایمیل کرده و چون دیدم جالب است به همان شکل اینجا می گذارم.

عاشق هم عاشق های قدیم



یادش بخیر
یادته چه موقع اولین بار همدیگر را دیدیم.
من خوب یادمه. بالای همین جاده که اون روزها یک کوره راه بود. یک چشمه ای بودش که الان لوله کشی کردنش. یادته؟ امده بودی با کوزه اب ببری خونه.
هرچه خواستم اب رو ازت بگیرم و ببرم اجازه ندادی. یادش بخیر.
ان روز من سواره بودم و می رفتم مزرعه و تو پیاده بودی و می رفتی منزل. یکی دوهفته بعد امدیم خواستگاری. یادته؟
بعد از این همه سال می خواهیم بریم همون جایی که اول بار همدیگر رو دیدیم.
بچه ها بزرگ شدند و هر کدومشون رفتند سر زندگی خودشون. باز هم تو موندی و من.
تنها مثل روز اول اشناییمون.
من هنوزمی تونم پیاده بیام ولی از وقتی گفتی زانوهات درد میکنه پشتم خم شد.
همیشه باهات می مونم و هیچوقت تنهات نمیزارم.



۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

اولین روز اتاق جراحی





وقتی دانشجو بودم همیشه ارزو داشتم هرچه زودتر درس های پایه را تمام کنم و به بیمارستان برای گذراندن استاژ بروم. ناگفته نماند که این جناب مرتضی حیدری که گوینده تلویزیون است و مدتی است که جنجالی شده , سال پایینی بود و اتفاقا" بچه خوبی هم بود و مدتی با هم در بیمارستان ها بودیم.
در میان تمام بیمارستان ها یی که در انها کار کردم بیمارستان سینا (میدان حسن اباد) یک جای منحصر بفردی بود. این منحصر بفرد بودن دلایل زیادی داشت. اولا" خیلی قدیمی بود و بسیار کثیف ثانیا" بیمارانی که به انجا مراجعه می کردند معمولا" ادم های فقیر بودند و توقع زیادی نداشتند و اصلا" اهل اعتراض و شلوغ کاری نبودند و به هر کسی که روپوش سفید پوشیده بود احترام می گذاشتند.
جالب ترین جای بیمارستان اتاق های جراحی ان بود که اصلا" در و پیکر درست و حسابی نداشت. همان جلوی در ساختمان جراحی کارت دانشجویی نشان می دادیم و داخل می شدیم بعد از وارد شدن "گان" می پوشیدیم و از ان به بعد هر کاری می خواستیم می توانستیم انجام دهیم.
بیماران روی برانکارد بترتیب دراز کشیده بودند و هر اتاقی خالی می شد یک بیمار را داخل می کردند و بیهوشی و باقی داستان.
در بیمارستان سینا داستانهای زیادی بر ما گذشت که شرح هر کدامش می تواند موضوع یک پست باشد که اکثر انها هم طنز هستند با اینکه همگی واقعیت دارند که یکی از انها را اینجا می نویسم.
از میدان حسن اباد تا بیمارستان  یکطرفه بود و مجبور شدم مسیر را بدوم چون خیلی دیر کرده بودم. با عجله به داخل بیمارستان رفتم و ان روز اولین روزی بود که باید به اتاق جراحی می رفتم. داخل ساختمان جراحی شدم و گان و دمپایی پوشیدم و ماسک و کلاه کردم. اتاقها را یکی یکی وارسی کردم یک نفر از همکلاسی ها را شناختم و وارد اتاق جراحی شدم.
جوانی بیست و چند ساله را می خواستند زانویش را باز کنند. دکتر سوادکوهی روی تابوره (صندلی چرخ دار پزشک)کنار زانوی جوان نشسته بود و فوج دانشجویان دوره اش کرده بودند. دو طرف تخت بیمار خیلی شلوغ بود و تنها جای خلوت بالای سر بیمار بود و کسی انجا نایستاده بود. من هم رفتم بالای سر بیمار ایستادم.
بیهوشی از کمر بود. در این روش بیمار کاملا" بیهوش نمی شود بلکه بوسیله یک امپول بیحسی او را از کمر به پایین بیحس می کنند. متخصص بیهوشی که او هم روی یک تابوره بالای سر بیمار نشسته بود و داشت با یک نفر دیگر صحبت می کرد.
ناگهان دکتر سواد کوهی رو به من کرد و گفت :
"دکتر بریم؟"
من به پشت سرم نگاه کردم دیدم کس دیگری نیست و با ترس و تعجب در حالیکه صدایم می لرزید گفتم:
"برییم"
همینکه دکتر تیغ را روی زانوی مریض گذاشت داد مریض بلند شد....."ااااای موووردم"
متوجه شدم که خبط بزرگی کرده ام. سریع رفتم کنار و بین بقیه قایم شدم. در همبن بین بر اثر فریاد بیمار متخصص بیهوشی صحبتش را قطع کرد و به جراح نگاه کرد.
جراح با تندی پرسید:
"مگه نگفتی بریم؟"
"نه من حرفی نزدم"
"پس کی گفت بریم؟"
" نمی دانم کی گفت. شما چرا تست نکردید؟"
تست یعنی اینکه جراح با پنس قسمتی از پوست محل جراحی را فشار می دهد تا مطمئن شود که بیمار بیهوش است یا نه؟
یکباره نگاه جراح به من افتاد.
"اقا این بود. این گفت بریم.چرا گفتی بریم؟" رو به متخصص بیهوشی کرد و گفت "جنرالش کن.سریع سریع."
جنرالش کن یعنی بیهوشی مریض را عمومی کن.
من با ترس گفتم :
"راستش نمیدانم. شما از من پرسیدید بریم؟ من هم با خودم فکر کردم لابد باید اجازه را من صادر کنم. ببخشید"
بعد دکتر به من گفت که بالای سر بیمار جای مخصوص متخصص بیهوشی است و هیچکس دیگری حق ایستادن انجا را ندارد.
این داستان اولین روز اتاق جراحی من بود.البته از ان بیمارستان خاطرات از این دست زیاد دارم.
بببخشید اگر طولانی شد.
بعد نوشت:
1- برای دیدن اندازه واقعی عکس روی ان کلیک کنید.
2- از سرنوشت بیمار در عکس هنوز خبری مخابره نشده است.

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

روح بیمار من




امروز از ان روزهایی بود که خواندن یک خبر و یا بهتر بگویم داستان زندگی یک زن روحم را بیمار کرد و خوابم را ربود و ذهنم را بشدت مغشوش کرد. شاید بدتر از بسیاری از بیماری های جسمی مرا ازرده و نا امید کرد.
این خبر در میان سیل خبرهای سیاسی و اجتماعی گم شد.شاید به این دلیل که اهمیت جان یک ادم غیر سیاسی هرچند مظلوم و مستاصل به هیچ نمی ارزد.

زنی 26 ساله بجرم قتل کودک 5 روزه اش به دار اویخته شد. این عنوان خبر بود اما اگر به داستان این زن بینوا توجه می شد شاید بجای او باید کسان دیگری مجازات می شدند که این سرنوشت بد را برای او رقم زدند.
نمی دانم چرا دیگر از خواندن و شنیدن این داستانها کمتر کسی ککش می گزد. خبر اعدام زنی تنها و نا امید و بدون سرپناه در 26 سالگی حال کسی را بد نمی کند. کسی که بقولی سهمش از ذخایر و ثروت این کشور فقط طناب پلاستیکی بود که راه نفسش را بند اورد.
وقتی این خبر را با خبر سرگردانی یک بالن خالی در اسمان امریکا و پوشش خبری چند ساعته بسیاری از خبرگزاری ها مقایسه می کنم با خودم فکر می کنم که چرا:
یک با یک برابر نیست
ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر زخاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمی رسد؟
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمی رسد؟

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


سهيلا قديري تنهاترين و بي پناه ترين ايراني که زندان هاي کشور تاکنون به خود ديده، ديروز اعدام شد. نه کسي را داشت که براي اعدام نشدنش به دادستان التماس کند و نه حتي بيرون در زندان اوين کسي منتظر بود تا انجام اعدام را به اطلاعش برسانند.

کسي بدن بي جان او را تحويل نمي گيرد و هيچ ختمي به خاطر او برگزار نمي شود. از همه درآمدهاي نفتي کشور فقط چند متر طناب نصيب گردن او شد و از 70 ميليون جمعيت ايران تنها کسي که به او محبت کرد، سربازي بود که دلش آمد صندلي را از زير پاي سهيلا بکشد و به 16 سال بي پناهي و فقر و آوارگي او پايان دهد و او را روانه آن دنيا کرد که مامن زجرکشيدگان و بي پناهان و راه به جايي نبردگان است.

سهيلا 16 سال پيش از خانواده يي که هيچ سرمايه مادي و فرهنگي نداشت تا خوب و بد را به او بياموزد، فرار کرد و ميهمان پارک هاي ميدان تجريش شد. حال او يک دختر شهرستاني يا دهاتي با لهجه کردي و لباس هايي بود که به سادگي مي شد دريافت به شمال تهران تعلق ندارد و از اينجا بود که ميهمان ثابت گرسنگي و سرماي زمستان و گرماي تابستان و نگاه کثيف و هرزه رهگذران شد.
پس از سال ها آوارگي در حالي که فرزند ناخواسته يي را حمل مي کرد، از سوي پليس دستگير شد و براي اولين بار در زير سقف بازداشتگاه احساس خانه و مامن داشتن را تجربه کرد. به گفته خودش کودک پنج روزه اش را کشت چون تحمل سختي و گرسنگي و آوارگي کشيدن فرزند دلبندش را نداشت.

وقتي وکيل در جلسه دادگاه از او مي خواهد که بگويد «دچار جنون شده بودم فرزندم را کشتم»، زير بار نرفت و باز تاکيد کرد من عاشق کودکم بودم زيرا به غير از او کسي را نداشتم ولي نمي خواستم فرزند يک مرد معتاد و يک زن ولگرد بي پناه به روزگار من دچار شود.

منطق زن فقيري که در دادگاه تکرار مي کرد من روي سنگفرش هاي خيابان و زير باران بزرگ شده ام، آن کودک بي پناه تر از مادرش را به کام مرگ کشاند و پس از دو سال مادرش نيز به سرنوشت مشابهي دچار شد.

اعدام بي پناه ترين ايراني اين سوال را مطرح مي کند که گناه ولگردي و هرزگي يک انسان فقير و بي پناه و راه گم کرده بزرگ تر است يا گناه جامعه ثروتمندي که براي فنا نشدن امثال سهيلا اقدامي نمي کند.

قبح فسق و فجور سهيلا زشت تر است يا اينکه کسي در مناطق شمال تهران از شدت گرسنگي به تن فروشي روي آورد. و در نهايت وجود امثال سهيلاي ولگرد و قاتل براي يک جامعه پرادعا و پر از مراسم پرريخت و پاش زشت تر است يا بي تفاوتي نسبت به اينکه در لابه لاي کوچه پس کوچه هاي حوالي ميدان تجريش، انساني در اثر سرماي دي و بهمن چنان به خود بلرزد که براي نمردن از سرما و گرم شدن، هر شب را در خانه يي سپري کند.

حال که از فقر و بي پناهي و به تعبير برخي، استضعاف امثال سهيلا احساس گناه نکرديم، از گرسنه ماندن او در خيابان هاي پر از رستوران تجريش شرمنده نشديم، و از اينکه جايي را نداشته تا شب هاي زمستان را در آن سپري کند. فرجام سهيلا قديري و کودک پنج روزه اش ثمره يک بي عدالتي و يک ظلم غدار اجتماعي است که براي سر و سامان و پناه دادن به امثال سهيلا چاره يي نينديشيده. ........
براي جامعه يي که مفتخر است هرساله در مراسم و مناسبت ها تعداد ديگ هاي بار گذاشته شده صدتا صدتا اضافه مي شود و بسياري از نهادها با يکديگر رقابت مي کنند، تامين زندگي دو هزار يا پنج هزار نفر امثال سهيلا هزينه و سازماندهي کمرشکني محسوب نمي شود.......

 شايد او مي توانست خانواده يي تشکيل دهد و لذت مادر شدن و همسر بودن را تجربه مي کرد و نيز فرصت مي يافت به جاي کشتن فرزند دلبندش با شيرين زباني و شيطنت هاي کودکانه او آرامش يابد. اما سهيلا به جاي آرامش خانواده و همسر و فرزند، در فشار حلقه طناب دار آرام گرفت. حداقل او ديگر گرسنگي نمي کشد، از سرما به خود نمي لرزد و نگاه هاي هرزه را تحمل نمي کند. بي ترديد در رحمت و غفران خداوند رحمان و رحيم آرامش يافته است.

فرزانه روستایی