۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

ریشه ها





یک رسمی در میان بسیاری از اعراب رایج است که وقتی برای اولین بار با ان برخورد کردم برایم عجیب بود. در اسامی بسیاری از انها نامی از روستا و یا شهر و یا قبیله ای که اصالت ان شخص است به چشم می خورد. یک بار از یک لبنانی درباره ان پرسیدم و او به من توضیح داد که اگر در نام کسی اسم روستایش نباشد به ان معناست که ان شخص اصالت ندارد و به اصطلاح خوش نشین است.
توضیح اینکه کشاورزان بر دو نوع بوده اند. اول: گروهی که زمیندار و مالک بودند و از اوضاع اقتصادی مناسبی برخوردار بوده اند. دوم: گروهی که زمین نداشتند و خوش نشین بودند. این اشخاص گروه دوم چون متعلق به جایی نبودند و زمین نداشتند روستا به روستا می رفتند و کار می کردند و زندگی می گذراندند.
دوست لبنانی ام توضیح می داد که نبودن نام روستا و یا عشیره در نام یک نفر نشان دهنده بی اصالتی او است. خیلی از دوستانم چه خصوصی و یا چه حضوری می پرسند که ای بابا چرا دیگر از جنگ می نویسی؟ مگر چیز خوبی بوده که شما هر چند وقت یکبار راجع ان مطلب یا داستان می نویسی؟
نمی دانم چطور توضیح بدهم اما خلاصه اش این است که :
اینده را می شود عوض کرد اما با گذشته کاری نمی شود کرد. این دوران بر من و بسیاری از دوستانم گذشته و ما چه بخواهیم یا نخواهیم تجربه ان دوران را داریم.
می شود رنگ مو را عوض کرد. می شود بینی را عمل کرد و اساسا" قیافه را تغییر داد. می شود ملیت و حتی اسم را عوض کرد اما با گذشته هیچ کاری نمی شود کرد چون جزیی از تاریخمان و ذهنمان شده اند.
کسی که گذشته ندارد اینده هم ندارد. و باید اذعان کنم که من و بسیاری دیگر در جنگ زندگی کرده ایم و بزرگ شده ایم و  تا الان هم جزیی از مختصات شخصیت مان است.این مطلب چیزی نیست که بشود ان را براحتی از یاد برد یا راحت تغییر داد. بگذریم از اینکه امروز برای خیلی ها اسم جنگ تبدیل به نان خانه شده و به بهانه ان از همه طلبکارند.
اما بعنوان کسی که سالهایی از زندگی ام را در جنگ گذرانده ام و هنوز با بسیاری از ادمهای ان دوره که زنده مانده اند ارتباط نزدیک دارم وظیفه دارم که بگویم این عده معدود , اکثریت را نمایندگی نمی کنند.
.

سرزمین کوتوله ها




بنظر می رسد رییس جمهور دهم علاقه شدیدی به کوتوله ها دارد. البته منظورم از کلمه کوتوله نه از نظر قد و قامت بلکه از نظر اندازه های تخصصی و کاری است.
بیشترین تاسفم متوجه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است.امروز کسی بر این کرسی تکیه زده است که روزی شخصیتی مانند دکتر مهاجرانی در ان پست انجام وظیفه می کردند.
وزیر جدید کسی است که فرق میان خانمها سیمین بهبهانی و سیمین دانشور را هم نمی دانستند و این نادانی یکی از دلایل  استیضاح جناب دکتر مهاجرانی در مجلس پنجم بود

http://www.hamseda.ir/fa/pages/?cid=2765

ای کاش ایشان را در پست دیگری غیر از وزارت فرهنگ و ارشاد بکار می گرفتند. برای مثال در وزارت کشاورزی و یا راه و ترابری و یا هر جای دیگری غیر از فرهنگ و ارشاد محل بهتری برای ایشان بود
مثال دیگر وزارت نفت است وزیر نفت کشورمان که وزیر سابق بازرگانی است هموز فرق میان "لیتر" و"تن" را نمی داند وهمچنین در یکی از جلسات تخصصی کمیسیون انرژی مجلس در باره «اکتان» بنزین گفته است که اکتان باید از ۹۵ به ۸۷ برسد، این درحالی‌است که اکتان بنزین باید بالا‌تر باشد تا میزان احتراق آن افزایش یابد، این را حتی دانش اموزان دبیرستانی هم می‌دانند اما گویا جناب وزیر از آن بی‌اطلاع است

http://www.ayandenews.com/news/12474/

  در مورد معاون اول ایشان لازم به ذکر است که همه از نمایندگان مجلس تا همه دست اندرکاران می دانند که مدرک دکترای ایشان شبیه همان دکترای وزیر سابق کشور است
.
اما با اینحال ایشان را بعنوان معاون اول برگزیده اند. از وزیر سابق کشور امروز بعنوان معاون نظارت و راهبردی رییس جمهور یاد می شود
در شرایط ملتهب جامعه که نیاز به ارامش دارد فردی نظامی که قبلا" وزیر دفاع بوده  بعنوان وزیر کشور معرفی می شود. یا کسی که اینترپل بدنبال اوست به عنوان وزیر دفاع معرفی می شود
http://fardanews.com/fa/pages/?cid=90844

صنایع ابثا شده است و باز کسی که به حگم دادگاه بدلیل سرقت طرح " اتاق امن زلزله" محکوم شده در پست وزارت صنایع و معادن ابقا شده اند
http://fa.trend.az/news/important/actual/1513241.html

 تقریبا" قریب به اتفاق وزرا و مشاورین و معاونین از این وضع مستثنی نیستند
بنظر می رسد این انتخاب ها و انتصاب ها بیشتر به یک نمایش قدرت و دهن کجی شبیه ترند تا انتخاب همکارانی زبده و صاحب نظر, ان هم در عرصه بزرگی همپای دولت
فقط یک جای تاسف برای همه باقیست که هزینه این نمایش قدرت و دهن کجی را باید مردم بپردازند
بنظر می رسد:
"صندلی های وزارت و معاونت  در دولت جناب رییس جمهور تاب نشستن انسانهای بزرگ را ندارد" .

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

یاد ایام



دلم  برای تمام دوستان شهیدم تنگ شده. هرسال در سالگرد شروع جنگ دلتنگ دوستانی می شوم که جانشان را در راه استقلال و شرف گذاشتند.
دلم برای همان روزهای خودم تنگ می شود که چقدر راحت خدا را حس می کردیم و هر وفت می خواستم با او حرف می زدیم. تمام زندگیمان در یک کوله پشتی جا می شد . هر چیزی می دادند می خوردیم و هر جایی که اندکی فراغت داشتیم می خوابیدیم.

 چاق شده ایم یا اضافه وزن داریم. هر چیزی را نمی توانیم بخوریم و هیچ کجا بدون قرص خواب اور نمی توانیم  بخوابیم 
با خودم فکر می کنم که انها چه سعادتمند بودند که این روزها را ندیدند و من و امثال من چقدر شور بختیم که باید نظاره گر این روزها باشیم.

یاد تمام عزیزان سفر کرده بخیر 

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

فرانسیسكو گویا




چند ماه قبل از پیروزی انقلاب مدارس را بسته بودند و ما حسابی بیکار شده بودیم. نمی توانستیم بیکار بمانیم و رفتیم در کار خرید و فروش کتاب. داخل دانشگاه یک میز و صندلی فراهم کردم و شدم  رسما" کتاب فروش.
یکی از کتاب هایی که ان زمان خوب فروش می رفت کتاب "خرمگس" نوشته اتل لیلیانویچ بود. البته کتابهای دیگری هم فروش فوق العاده ای داشتند مثل "نان و شراب" و  "سردار جنگل" و من هم برای جور کردن جنس همیشه دنبال گیر اوردن همین کتابها بودم. نقاشی روی جلد "خرمگس" که همین نقاشی است خیلی نظرم را جلب کرده بود.
ان سالها خواندن کتاب برای همه خیلی مهم بود و یک جورهایی مایه فخر فروشی. من هم برای انکه از قافله کتابخوان ها عقب نمانم این کتاب را زورکی خواندم (با انکه ان زمان خیلی از ان سر در نیاوردم) و همیشه این سوال را از خودم می پرسیدم که راز این نقاشی چیست که همه را مجذوب خودش می کند
دیشب تلویزیون بی بی سی فارسی تفسیر کاملی را درباره این نقاشی و دیگر اثار "فرانسیسكو گویا" پخش کرد و من سراسر برنامه میخکوب ان شده بودم.
نام این تابلو "سوم ماه می" و تصویر نقاشی درباره کشتار مردم اسپانیا بدست سربازان فرانسوی است.
نقاش این اثر  goya است و این هم خلاصه ای از زندگی ایشان.
فرانسیسكو گویا در سی ام مارس ۱۷۴۶ میلادی در زمان سلطنت فیلیپ پنجم پادشاه اسپانیا چشم به جهان گشود. وی پس از دوره ای كه در برگیرنده نخستین تجربه های نقاشی اش بود، مادرید را به قصد رم ترك گفت، اما در سن ۲۵ سالگی به اسپانیا بازگشت.
گویا، پس از آثار موفق نقاشی كه روی سطح گچی كلیساهای مادرید به وجود آورده بود، نقاشی سقف كلیسای «سان آنتونیو» را در سال ۱۷۹۸ میلادی به پایان رساند كه به عنوان یكی از شاهكارهای نقاشی جهان در تاریخ ثبت شده است.
«گویا» در پی بیماری سخت و مرموزی كه به مدت طولانی او را در بستر انداخته بود،  فصل تازه ای از زندگی هنری اش را با خلق آثاری درباره مصیبت های جنگ آغازكرد كه بازتاب هجوم بیرحمانه ارتش ناپلئون به اسپانیا و تیرباران آزادیخواهان این كشور بود.
او مجموعه ای از طرح هایش را با مضامین طنز انتقادی تحت نام «كاپریس» به شیوه چاپ سنگی ارائه داد. این مجموعه كه انتقاد طنزآمیزی از سبكسری ها، فساد و بی بند و باری شاهزادگان اسپانیا بود،  با استقبال مردم روبرو شد. «گویا» با مجموعه كاپریس قدم های شجاعانه ای برای بیان تصویری و نقد مسائل اجتماعی با چاشنی طنز كه به فرهنگ و طنز عامیانه نزدیك تر بود، برداشت و زمینه را برای رشد، بالندگی و رواج هنر نوخاسته نقاشی هجایی یا طنز ترسیمی آماده كرد.
به همین دلیل همواره از «فرانسیسكو گویا» نقاش بزرگ به عنوان یكی از پیشگامان هنر كاریكاتور یاد می شود. این هنرمند برجسته در سال ۱۸۶۲ میلادی درمادرید درگذشت.
به هرشکل این تصویر برایم بسیار خاطره انگیز بود و گمان می کنم برای ادم های دوران ما یاد اور خیلی از رویدادها باشد.

برای دیدن کامل تر روی عکس کلیک کنید 




۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

سلام





  بالاخره جل و پلاسمان را جمع کردیم و امدیم اینجا
اینجا بشدت احساس تنهایی می کنم. مثل کسی که از خانه و زندگی اش دور شده اما چکار می توانستم بکنم؟
هر قطره باران در بلاگفا مانند سیل بود . به هر دلیلی بلاگفا راه نمی داد و روی اعصاب ادم راه می رفت. اینجا ان خبرها نیست. با این حال بلاگفا را خانه اصلی ام می دانم و اینجا اجاره نشین هستم. انجا کلی دوست و رفیق وداشتیم و هر روز بر تعدادش افزوده هم می شد  

  بقول معروف
  خانه بسیار زیباست اما هنوز خانه من نیست



۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

روزهای اخر ماه رمضان



چند سال پیش اواخر ماه رمضان وقت ظهر از جایی می گذشتم که صدای اذان را شنیدم و به رسم عرب ها  که اول وقت نماز می خوانند , داخل مسجد شدم تا نماز را به جماعت بخوانم.
مسجد کوچکی بود و حدود 10 نفر پیر مرد در دو صف برای نماز ایستاده بودند. من هم با عجله وضو گرفتم و در حالی که اب از دست و صورتم می چکید یک مهر از جا مهری برداشتم و رفتم صف دوم ایستادم.
پیشنماز مسجد با انکه پیرمرد بود اما خیلی تند نماز می خواند. بعد از نماز ظهر  دعای ماه رمضان را خواند و ایستاد و برای نماز گزاران صحبت کردن را شروع کرد. ظاهرا" در  مسجد همه همدیگر را می شناختند و با هم رفیق بودند.
"برادرن و خواهران دینی من .... کمر ماه رمضان شکسته , بیشترش رفته و کمترش باقی مانده." (این جمله را انقدر جالب گفت که سرم را گرفتم پایین و خنده امانم را برید) و ادامه داد:
"انشالله که پس فردا را عید اعلام می کنند که در این صورت صبح همان روز همینجا نماز عید فطر می خوانیم" پیر مردها انگار گل از گلشان باز شده بود و با هم شروع کردند به حرف زدن. یکی از صف جلو گفت :
"حاج اقا انشالله که عید است.صلواتی ختم کنید" جمعیت صلوات دادند. حاج اقا ادامه داد:
"اگر هم اعلام نشد پس فردا را هم روزه بگیرید. این همه که گرفته اید. این یکی هم روی بقیه. البته ایکاش ماه رمضان بجای یکماه سه ماه بود." ( این جمله را طوری گفت که من و همه فهمیدیم ان را بابت شوخی می گوید.)
ان چیزی که برایم خیلی جالب بود , صداقت پیشنماز مسجد و نماز گزارانش بود. و اینکه امام و ماموم مسجد توانی دیگر در خودشان نمی دیدند. ان را براحتی ابراز می کردند و همه بی صبرانه منتظر اعلام عید فطر بودند که اتفاقا" همان پس فردا هم عید اعلام شد و دعای اهالی مسجد کوچک به استجابت رسید.
چیزی را که ان پیشنماز در ان روز می گفت شاید حرف دل بسیاری بود که از گفتن ان به نوعی خجالت می کشیدند.

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

روباه و خار پشت

             
                                                                 
  سالها پیش کتابی را از" ایزا برلین" خواندم که الان نام ان کتاب را فراموش کرده ام. در ان کتاب " ایزا برلین" یک نوع تقسیم بندی از متفکرین ارائه داده بود که انرا بسیار زیبا دیدم. هرچه زمان جلو تر رفت و با ادم های بیشتری مراوده پیدا کردم و مطالعه ام بیشتر شد، کار برد این تقسیم بندی را بیشتر یافتم. در این فرصت ان تقسیم بندی  را خدمتتان عرض می کنم.
 در این تقسیم بندی متفکرین در دو دسته جای می گیرند.
 ۱- روباه ها : متفکرینی که دانش بسیار وسیعی دارند . هر ایده ای را بسیار خوب نقد می کنند و نقاط ضعف و قوت آن را به درستی تشخیص می دهند، اما به هیچ مرام و مسلکی اعتقاد زیادی ندارند . ذهن بسیار خلاق و پرسشگری دارند . می توانند با بسیاری از متفکرین ارتباط فکری و زبانی برقرار کنند ، در حالیکه به عقیده هیچیک از آنها توجه چندانی ندارند . او در تاریخ این اسامی را بعنوان مثال روباه ها برگزیده است:
   سقراط ، لئوناردو داوینچی ، تئودور داستایوفسکی ، برتراندر راسل  ، هیوم  و  ...
2-  خارپشت ها : اندیشمندانی که به یک چارچوب فکری ثابت و منسجم و خلل ناپذیر و بدون نقص اعتقاد دارند . شک در وجودشان رخنه نمی کند .  . به مرام خود پای بندی کامل دارند . تمام نظریات و تفکرات جدید را در قالب چارچوب فکری مورد پذیرش خود جای می دهند و هضم می کنند و یک نوع سازگاری میان تفکرات خود با ایده های نو برقرار می سازند . او در تاریخ این اسامی را بعنوان مثال خارپشت ها برگزیده است:
 افلاطون ، لئون تولستوی ، دانته ، کاپلستون ، رنه دکارت ، تاگور و چند نفر دیگر که اکنون نامشان را بیاد ندارم
و سر انجام آیزا برلین نتیجه گیری می کند : در عصر مدرنیته ، نسل خارپشتها رو به انقراض می رود و روباهها به سرعت جایگزین آنها می شوند .
کمی دقیقتر به اطرافتان نگاه کنید ، براحتی می توان روباه ها و خار پشت ها را از هم تشخیص داد.
از ایزا برلین که به همت مترجمین اکنون در ایران چهره ناشناخته ای نیست اثار ارزشمندی همچون : "عیش مدام" و " ریشه های رمانتیسم" ترجمه شده و به چاپ رسیده است.

شبهای قدر


https://www.ina-newsagency.com/uploads/Report/2664.jpg
روز 18 ماه رمضان بود که ابن خبر را خواندم.تمام شبهای قدر نمی دانستم دارم برای این خبر گریه می کنم یا برای امام علی و مظلومیتش.
خدا نیامرزد کسانی را که شب های قدر را هم برای مردم خراب کردند

طرز تهیه حليم(هلیم) بادمجان


http://shirinkam.persiangig.com/image/Bahman/bahman-2/halim-bademjoon.jpg

چرا تعجب کردید؟ سلام خدمت تمام دوستان عزیز و محترم.

راستش به دو دلیل این مطلب را نوشتم اول اینکه این فدوی نشستم با خودم حساب کردم و دیدم اگر بخواهم بر سبیل ماضیه از صبح بشینم و تا شب غصه دنیا را بخورم , عنقریب غمباد خواهیم گرفت. جهت رهایی از بیماری های روحی و جسمی و دوری گزینی از بلایای ارضی و سماوی این حقیر تغییر ذائقه داده و اینبار به صحرای کربلا زده ام.

دلیل دوم را هم خدمتتان عارضم که یک پیام خصوصی از یک مقام ارشد نمی دانم بلاگفایی بود؟, کجایی بود؟ که با لحن تندی درباره خطر فیلتر شدن وبلاگم برایم نوشته بود که ما هم از ترس هنوز هم داریم به خودمان می لرزیم. این حقیر با خودم کلاهم را قاضی کردم و دیدم امروز از هرچیزی بنویسیم به قبایی یا عبایی برخواهد خورد.

حساب کردم دیدم مطمئن ترین و بی ضرر ترین مطلب طرز تهیه غذاست که دوست و دشمن بر سر ان توافق دارند و کسی از غذا بدی ندیده است.

با خودم گفتم چه عیبی دارد بابت تنوع هم که شده یکبار تغییر ذائقه بدهیم و طرز تهیه حليم(هلیم) بادمجان را خدمت عزیزان بگوییم.

مواد لازم:
بادمجان =10عدد
سينه مرغ=1 عدد
لوبيا سفيد =1 پيمانه
كشك ساييده =3 پيمانه
پياز سرخ شده=2 عدد
روغن و نمك و فلفل ، نعناع به اندازه كافي
طرز تهيه :
سينه مرغ را مي پزيم لوبيا را هم خوب مي پزيم. بادمجان ها را پوست مي كنيم و در آب و نمك و مقداري كمي سركه مي گذاريم يك ساعت بماند بعد كمي آنها را سرخ مي كنيم.
سينه مرغ و لوبيا و بادمجان ها را با هم خوب مي كوبيم تا له شود بعد 2 ليوان آب با آب مرغ داخل سينه مرغ و بادمجان مي ريزيم و مي گذاريم پخته شود آن را بايد هم بزنيم تا حليم جا بيفتد و اصلاً آب نداشته باشد.
از روي حرارت بر مي داريم و كشك را با آن اضافه مي كنيم و هم مي زنيم و آنرا در ظرف مي ریزیم و روي آن را با نعناع داغ و پياز داغ و گردو تزئين مي كنيم.
نکته1 حليم بادمجان را هم مي شود با گوشت درست كرد.
نکته2:بايد نمك حليم را كم بريزيم چون كشك معمولا شور است

اگر طبخ نمودید و امتحان کردید و مورد پسند طبع مشکل پسندتان قرار گرفت یک خدا بیامرزی به اموات نویسنده ان بدهید.

خصوصی: اگر فیلتر شدم (که البته با این ترفندی که بکار بردم احتمال ان را ضعیف می دانم) دارم وبلاگی به همین نام در blogspot درست می کنم.

ارزش کلام


http://www.guardianweekly.co.uk/images/media/full/5596-613.jpg

یادم هست کلاس اول راهنمایی بودم و درس انگلیسی به درسهای ابتدایی اضافه شده بود. دبیر انگلیسی ما خانمی بودند که در تمام زمان در کلاس به انگلیسی صحبت می کرد و ما را وا می داشت که سوالاتمان را به انگلیسی از ایشان بپرسیم و ایشان هم به انگلیسی جواب می دادند. البته ان زمان خبری از لابراتوار زبان و تکنیک های پیشرفته زبان خارجی وجود نداشت. روی همین اصل فراگیری زبان خیلی سخت بود.

بعلت بازیگوشی و درس نخواندنم یک روز بعد از انکه زنگ خورد معلم زبان مرا صدا کرد و نامه ای را به من داد تا به پدرم بدهم. قدیمی ترها یادشان هست که اینکار در ان زمان چه معنایی داشت. وقتی به خانه رسیدم با ترس و لرز نامه را به پدرم دادم و از جلوی چشمش گم شدم.

بعد از چند ساعت پدرم صدایم کرد و به من گفت:

"معلم زبانت در نامه نوشته که شما به درس زبان انگلیسی توجه نمیکنی و تکالیفت را انجام نمی دهی. ایا این موضوع حقیقت دارد؟"

من که در این مدت سرم پایین بود و به سوراخ روی شست جوراب چپم نگاه می کردم به ارامی گفتم:

"بله من... انگلیسی... را خوب .... نمی فهمم."

پدرم با ارامش گفت:

"من در مدرسه زبان فرانسه خوانده ام و انگلیسی نمی دانم. دوست داری اسمت را در کلاس تقویتی بنویسم؟"

این عبارت "کلاس تقویتی" در زمان ما از هر فحشی بدتر بود. معمولا" بچه هایی که کمی کودن بودند را در این کلاسها ثبت نام می کردند و می گفتند کلاس تقویتی برای دانش اموزان ضعیف است مثل کسی که بیمار و ضعیف است و نیاز به داروهای تقویتی دارد , دانش اموز کودن نیاز به این کلاسها دارد.

این کلام پدرم انچنان مرا سوزاند که ثلث بعد انگلیسی را 20 شدم بعد از ان تا سال اخر دانشگاه هم درس زبان از بهترین درسهایم بود.

حالا که با خودم فکر می کنم متوجه می شوم که ارزش کلام در ان زمان نسبت به امروز چقدر زیاد بود. اما نمی دانم چه عاملی تغییر کرده که کلام امروزه ارزش و برش قدیم را ندارد؟

داعیان شرع



سجاده فرش عنف و تجاوز، ای داعیان شرع خدا را!

بر قتل‌عام دین و مروت، دست که بسته چشم شما را ؟


الله اکبر است که هر شب، همراه جانِ آمده بر لب

آتشفشان به بال شیاطین، کرده‌ست پاره پاره فضا را


از شرع غیر نام نمانده‌ست، از عرف جز حرام نمانده‌ست

بر مدعا گواه گرفتم، جسم ترانه قلب ندا را


انصاف را به هیچ شمردند، بس خون بی‌گناه که خوردند

شرم آیدم دگر که بگویم، بردند آبروی حیا را


سهراب‌ها به خاک غنودند، آرام آنچنان‌که نبودند

کو چاره‌ساز نفرت و نفرین، تهمینه‌های سوگ و عزا را ؟


زین پس کدام جامه بپوشند، بهر کدام خیر بکوشند

آنان‌که عین فاجعه دیدند، فخر امام ارج عبا را


سجاده تار و پود گسسته‌ست، دیوی بر آن به جبر نشسته‌‌ست

گو سیل سخت آید و شوید، سجاده و نماز ریا را


سیمین بهبهانی

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی


http://hamid6481.persiangig.com/image/hafezmusavi.jpg

خبر بسیار کوتاه بود.

"دکتر شفیعی کدکنی برای همیشه از ایران رفت."

شفیعی کدکنی تنها یک اسم نیست. او استاد ممتاز دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و از اخرین بازمانده های یک نسل پربار و طلایی ادبی یود. اولین بار ایشان را با شعر "گون و نسیم" در کتاب درسی اشنا شدم. وقتی دانشجو بودم چند بار از سر کنجکاوی و برای دیدن ایشان به کلاسشان در دانشکده ادبیات رفته بودم.

نمی دانم چه بگویم که بتواند احساسم را در باره این خبر بیان کند. کلمه "وحشتناک" برای بیان ان بسیار ناچیز است.

از زبان خودش به او می گویم:

به شکوفه ها

به باران

برسان سلام ما را

ماهیگیری

http://www.fs.fed.us/r9/hoosier/images/rec_files/boy_fishing.jpg

زمانهایی نه چندان دور در خانه ای زندگی می کردیم که مشرف به رودخانه بود . رودخانه از داخل شهر می گذشت. ان زمان رودخانه ماهی داشت و یکی از سرگرمیهای ما در ایام ماه رمضان در تابستان این بود که من و برادرم ماه های رمضان بعد از خوردن سحری به کنار رودخانه می رفتیم و تا زمان طلوع خورشید بوسیله قلاب کلی ماهی می گرفتیم.

کمتر کسی را می شناسم که لذت ماهیگیری را حداقل یکبار چشیده باشد و بتواند از ان دل بکند. این قضیه برای ما هم کاملا" صدق می کرد. اما روزی با صحنه ای مواجه شدم که برای همیشه قید ماهیگیری را زدم.

روزی کنار رودخانه ماهی را در قلابم حس کردم. ماهی به قلاب گیر کرده بود و من هم با انکه هنوز بسیار جوان بودم فوت و فن ماهیگیری را بخوبی می دانستم. برای انکه قلاب را کاملا" در دهان ماهی گیر دهم قلاب را به ارامی به سمت مخالف کشیدم. دقیقا" حس کردم که قلابم در فک بالای ماهی گیر کرده انوقت به ارامی قلاب را از اب کشیدم.

ماهی به نسبت بزرگ بود و من ان را تقریبا" داشتم در دستانم حس می کردم که یکباره ماهی تکان شدیدی خورد و قلابم از نایلون پاره شد. ماهی نگون بخت با یک قلاب گیر کرده در فک بالایش به داخل اب افتاد.

ان شب خیلی به ان ماهی و سرنوشتش فکر کردم. هر لحظه ذهنم را رنگ خونی که از دهان ماهی می چکید ازار می داد.

از ان به بعد دیگر تاکنون ماهیگری نکردم.

کدامین عمل بد؟

http://www.ghosttowns.com/states/az/images/Yuma%20State%20prison%20inside%20cell.jpg

بزرگترین سوالی که در این چند روز اخیر ذهنم را به شدت به خود مشغول کرده را اینجا می نویسم.

کدامین عمل زشت؟ کدامین عمل قبیح و شیطانی؟ کدامین عملی را که ما حتی در تاریخ مربوط به اقوام بدوی می خواندیم و ان را بد می دانستیم را این روزها شاهد نبودیم و یا حداقل خبرش را نخوانده ایم؟

نسل سوخته (ادامه)


http://www.zooplzen.cz/madagaskar/fotogalerie/images/After%20slash%20and%20burn%20in%20a%20dry%20forest%20area%20in%20the%20south%20Copyright%20by%20Heinz%20Vetter.jpg


نوشتن پست قبلی و کامنتهای دوستان مرا بر ان داشت تا این چند روز بیشتر به ایام نوجوانی و جوانی نسلمان دقیق شوم. یکی از دوستان عزیزم در کامنتی خصوصی بریم نوشت که عبارت نسل پخته بهتر از نسل سوخته بود و دوست عزیز دیگرم جناب اقای گلبانگ به مطلب مهم دیگری اشاره کردند و ان بلوغ زودرس نسل ما بود.

ضمن انکه با نظر هر دو عزیز کاملا" موافقم بنظرم توضیحی را باید به مطلب قبلی اضافه کنم.

زندگی در دورانی که همه ما در ان هستیم از نگاهی دیگر یک موقعیت است. نسلهای قبل از ما و یا شاید بعد از ما نتوانند اینهمه اتفاقات تاریخی را یکجا ببینند. اینجاست که بقول دوستانم نسلی بوجود می اید که عرض زندگی اش بیشتر است و زود به پختگی می رسد. واقعیت همین است. همین امروز نسل جدید مردم کشورمان اغلب از مسئولیت ها می ترسند و شاهد ان را می توانیم در بسیاری از امارها ببینیم. بعنوان مثال کاهش امار ازدواج و بالا رفتن امار طلاق یکی از شاخصه های مسئولیت پذیری جوانان امروز ماست.

اما هدفم از نگارش مطلب قبلی اشاره به این واقعیت بود که علیرغم تمام این جنبه های خوب و غیر قابل تکرار , چیزی را از دست دادیم که دیگر نمی توانیم ان را بدست بیاوریم و ان همان جوانی است که در زندگی هر کس فقط یکبار وجود دارد.

مطلب مهم دیگری که وجود دارد نتیجه, عملکرد ماست. امروز نسل نو از ما می پرسند :

این نتیجه تحولاتی بود که شما باعث و یا حداقل ناظر انها بودید؟ بعبارتی دیگر ما را برای نتایج کارهایمان مواخذه می کنند. که من واقعا" جوابی در خور فهم این نسل جدید و باهوش ندارم.

شده ایم چوب دو سر طلا. به همین دلیل ساده که نتیجه عملکرد ما باعث خوشبختی نسل بعد ما نشد و انها ما را در ایجاد این سرنوشت مقصر میدانند و با توجه به مطلب پست قبلی باز هم فکر می کنم ما نه تنها نسل سوخته ایم بلکه باعث سوزانده شدن سرنوشت فرزندانمان هم هستیم.

ای کاش نتیجه زندگی و عمرمان بنفع نسل بعدمان بود تا حداقل از دست رفتن بهترین ایام زندگی و سلامتی مان معنی پیدا می کرد.


نسل سوخته


http://www.mb.ec.gc.ca/nature/ecosystems/wbci-icbo/images/di00s25.02.jpg

يادم هست زماني كه انقلاب شد چهارده ساله بودم و بعد از ان جنگ و بگير و ببند و خيلي داستانهايي كه همه انهايي كه هم سن و سال من يا كمي بزرگتر و يا كمي كوچكتر هم هستند كم و بيش يادشان هست.

موضوع اينها نيست بلكه هدفم از ياد اوري اين بود كه من و هم نسل هاي من ادمهايي بودند كه هيچوقت فرصتي براي جواني كردن نداشتند. در مدرسه يا بايد اينوري مي شدي و يا آنوري. بيطرفي بي معنا بود. جواني كردن جرم بود.

بيشترين تعداد ادمهايي كه چه در جنگ شهيد شدند و يا در درگيري هاي خياباني كشته شدند و يا در زندانها اعدام شدند ادمهايي هم نسل ما بودند. بنظرم نسل ما اصلا" در زندگي شان چيزي تحت عنوان دوره جواني به ان شكلي كه قبل از انقلاب داشتيم و يا حتي امروز داريم ، اصلا" وجود نداشت و يا بسيار كمرنگ بود.

بعضي وقتها كه با خودم فكر مي كنم مي بينم كه ما مثل كساني بوديم كه خانه مان در مسير سيل ساخته شده بود. سيل ما را با خود برد و ما هيچ راهي براي انكه مسيرمان را انتخاب كنيم را نداشتيم و در واقع اين مسير سيل بود كه مسير زندگي مان را تعيين مي كرد.

خيلي ها در اين مسير غرق شدند و خيلي هاي ديگر به جاها و ناكجاها رسيدند. البته اين سيل خيلي را هم كه خانه نداشتند را هم به خانه هاي اشرافي رساند كه البته تعدادشان به نسبت بسيار كم بود. خيلي ها مجبور به ترك وطن شدند و نميدانم... نميدانم چرا تمام اين اتفاقات در زمان نسل ما رخ داد؟

بطور قاطع مي توانم بگويم كه اكثر افراد نسل ما هيچوقت درست و حسابي روي ارامش و راحتي را نديدند. حتي ان دسته افرادي كه مجبور به ترك وطن شدند هم از اين قاعده مستثني نيستند.

از اين روست كه فكر مي كنم نسل ما نسل سوخته است.


روزهاي گرم تابستان



يادش بخير

دوران كودكي و بي خيالي و بازيگوشي.
تلويزيون داشتيم اما فقط از ساعت 4 عصر تا 10 برنامه داشت كه يكساعت ان مال بچه ها بود. بيشتر روزهاي تابستان فقط موقع ظهر به خانه مي امديم و بعد از خواب اجباري دوباره مي زديم بيرون. تا تاريك شده هوا وقت داشتيم كه برگرديم.

انقدر دويده بوديم و عرق كرده بوديم كه رمقي به تن نداشتيم. بعد از شام مي رفتيم توي پشه بند . انوقت داستان شب راديو شروع مي شد. هيچوقت بياد ندارم توانسته باشم داستان را تا اخر گوش كنم.
مي خوابيديم و اول صبيح يك صبحانه هول هولكي مي خورديم و بعد دوباره توي كوچه پلاس بوديم.
الان كه با خودم ان زمان را دوره مي كنم و بياد مي اورم كه چقدر در روز مي دويديم خنده ام مي گيرد. هر چيزي برايمان مي توانست اسباب بازي باشد. از يك لاستيك كهنه دوچرخه گرفته تا حتي هفت تا سنگ. گاهي بجاي توپ چندتا جوراب را داخل هم مي كرديم و گاهي هم بچه محل ها همگي پول مي گذاشتيم و يك توپ پلاستيكي مي خريديم و چند روزي دنبال همان توپ مي دويديم.

بعضي وقتها هم حتي درب يك جعبه روغن يك كيلويي هم بهانه خوبي براي يك روز دويدنمان بود.
اما شناي روزانه بعد از فوتبال كنار رودخانه نزديك خانه مان داستان ديگري داشت و ان اين بود كه عليرغم مخالفت مادر و پدر يكي از كارهاي هر روزه و تعطيل نشدني مان بود و كه چه ضفايي داشت.
براي انكه كسي متوجه شنا رفتنمان نشود موها را از ته مي زديم تا زودتر خشك شوند و لو نرويم. اما مادرم همينكه سر و وضعمان را مي ديد همه چيز را مي فهميد. شايد از قرمز شدن چشممان متوجه مي شد. نمي دانم.

خواهرم با دختر هاي كوچه يك گوشه اي خيلي اهسته خاله بازي مي كردند و بعضي وقتها ما هم از سر شرارت بساط بازي ارام دخترها را به هم مي ريختيم و انها را با چشمان گريان مي فرستاديم منزل.
اوضاع خيلي عوض شده. يادم هست روزي دوبار هم پدر و مادرمان را صدا نمي زديم. يعني اصلا" ما با انها كاري نداشتيم. اما امروز دوره دوره ديگري شده. بچه ها را بايد صبح ما از خواب بيدار كنيم و تازه كلي غرولند بشنويم و اين داستان تا شب همينطور ادامه دارد. كلاس بسكتبال و واليبالشان يكطرف كلاس زبان و ديگر كلاسها رمقي و زماني براي بچگي كردن انها باقي نگذاشته و اين را خيلي بد مي دانم.
بقول عرب ها "مخلص كلام"
ان زمان كه ما كوچكتر بوديم مي گفتند "اول بزرگتر" و حالا كه مثلا" بزرگ شده ايم مي گويند " نه اقا اول كوچكتر" مثل اينكه ما بايد هميشه اخر باشيم و هيچ گريزي هم نيست.

امام علی و ما

http://superkevbo.com/wp-content/uploads/2009/06/iran-protests-election-fraud.jpg

ابن عباس به محضر امام علی وارد می شوند در هنگامي كه امام كفش خود را پينه مي زد. حضرت (ع ) از ابن عباس مي پرسد : « قیمت این کفش چقدر است» و ابن عباس پاسخ مي دهد : « قیمتی ندارد» .


از پاسخ ابن عباس معلوم مي شود كه كفش بسيار كهنه بوده است ; ولي امام (ع ) بياني دارد كه ارزش حكومت بدون عدالت را به همه مي فهماند :


« سوگند به خدا كه همين كفش كهنه و پاره بي ارزش نزد من از حكومت بر شما محبوب تر است مگر اين كه حقي را با آن به پا دارم يا باطلي را دفع كنم . »

[...]

یکی از دوستانم تعریف می کرد که پدر بزرگش در تجریش میراب بوده. جهت توضیح برای دوستانی که با واژه میراب اشنا نیستند عرض می کنم که میراب به کسی اطلاق می شد که مسئول تقسیم اب در مزارع پایین دست بود. الغرض ایشان بدلیل نوع شغلش همیشه با کشاورزان دچار مشکل بوده و از ان جهت ادم عصبانی و بددهنی هم بوده.

یک شب خواب بدی می بیند و بسیار نگران می شود. فردا بعد از نماز ظهر در امامزاده صالح نزد پیشنماز می رود و خوابش را تعریف می کند. او تعریف می کند که در خواب دیده که تعداد زیادی مار و عقرب او را احاطه کرده اند و او هیچ راه فراری ندارد.

پیشنماز امامزاده که با روحیات او اشنا بود به ایشان توضیح می دهد که در واقع ان مارها و عقرب ها همان الفاظ رکیک و فحشهای ناموسی است که او را احاطه کرده اند و او باید این الفاظ را ترک کند تا از شر ان مارها و عقرب ها در امان بماند.

میراب همانجا بیکباره عصبانی می شود و فریاد می کشد :

" آخه حاج آقا مگه این [...] ها (چند فحش ناموسی آب نکشیده) میزارن آدم عصبانی نشه و به فحششون نکشه؟"

حالا شده کار ما و این روزگار. هرچه می خواهیم از این افکار و جریانات خلاص شویم و بی خیال شویم نمی شود که نمی شود. یک خبری یک رفتاری یک چیزی می اید و کل سیستم ادم را به هم می ریزد و دوباره روز از نو روزی از نو.

هرچه می خواهیم نگاه پشت سرمان نیندازیم و سر مان را بگیریم پایین و برویم پی کار خودمان اجازه نمی دهند.

شما هم این عنوان خبر را ببینید ان وقت حق را به من بدهید.

http://www.bultannews.com/pages/?cid=15122

پی نوشت:۱

ظاهرا" مدیران سایت بولتن نیوز هم متوجه خبطشان درباره این خبر شده اند و ان را برداشته اند. اما ما که دست بردار نشدیم تا بالاخره ادرس این خبر را یک جای دیگر هم گیر اوردیم تا دوستان یک وقت فکر نکنند که ما الکی عصبانی شدیم. این هم ادرس جدید همان خبر.

http://todayiniran.com/?p=6733

پی نوشت:۲

یکی از دوستان خصوصی درباره مناسبت عکس پرسیده اند. از ایشان خواهش کردم خبر را بخوانند و ربط عکس را حدس بزنند.

خستگی

چند روز است که احساس خستگی و بی رمقی و بی اشتهایی می کنم. بسیار تلاش کرده ام کسی متوجه این وضعیتم نشود اما بی فایده بود و همه انهایی که از قبل مرا می شناسند می پرسند که چرا این وضعیت را دارم.

معمولا" دوستانم مرا بعنوان یک ادم پر انرژی و فعال می شناسند و این وضعیتم باعث شده بعضی ها نگران حالم شوند و حتی یکی از نزدیکانم که خیلی با هم نزدیکیم از من خواسته تا به کلینیک ترک اعتیاد بروم.

نمی دانم شاید معتاد شده باشم(اما چنین چیزی واقعیت ندارد). شاید این هم از عوارض میانسالی باشد.

میلاد آن‌که عاشقانه بر خاک مُرد

نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می گسترد
آنکه نهال نازک دستانش
از عشق
خداست
و پیش عصیانش
بالای جهنم
پست است.

آن کو به یکی "آری" می میرد
نه به زخم صد خنجر،
و مرگش در نمی رسد
مگر آنکه از تب وهن
دق کند.

قلعه ای عظیم
که طلسم دروازه اش
کلام کوچک دوستی است.

انکار ِ عشق را
چنین که بر سر سختی پا سفت کرده ای
دشنه ای مگر
به آستین اندر
نهان کرده باشی
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.

نگاه کن
چه فروتنانه بر در گاه نجابت
به خاک می شکند
رخساره ای که توفانش
مسخ نیارست کرد.

چه فروتنانه بر آستانه ي تو به خاک می افتد
آنکه در کمرگاه دریا
دست
حلقه توانست کرد.

نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آنکه مرگش
میلاد پرهیاهوی هزار شهرزاده بود.

نگاه کن!

احمد شاملو - ابراهیم در آتش

هنریک یوهان ایبسن


http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/1/14/Henrik_Ibsen.jpg

هنریک ایبسن را بخاطر رئالیست بودن و جسارتش در بیان واقعیات بسیار مورد توجه قرار داده اند. اما چیزی که در مورد او کمتر مورد توجه قرار گرفته تنوع داستانها و فضاهایی است که او در نمایشنامه هایش به انها پرداخته است.
ایبسن را در ایران بیشتر به لطف نمایشنامه معروفش " دشمن مردم" می شناسند اما در جهان نمایشنامه نویسی او را همطراز شکسپیر ارزیابی می کنند.
ایبسن در ابتدا به رمانتیسم علاقه مند بود و بیشتر شعر هایش برگرفته شده از اساطیر نروژی بود اما در همان اشعار ابتدای کارش هم می شد رگه هایی از رئالیسم را بوضوح مشاهده کرد.
در دوره دوم کارهای او که متاثر از رشد صنعت و تغییر ساختارهای اقتصادی است, قهرمانان داستان های او مردم عادی هستند که بارزترین نمونه ان نمایشنامه " دشمن مردم " است.
از دیگر اثار این نابغه نروژی می توان به : کمدی عشق, مجموعه شعر خرس شکنجه شده ,عروسکخانه, جان گابریل بورکمن, اشاره کرد.
البته نمایشنامه «جان گابریل بورکمن» نیز در تئاتر شهر تهران با نام «بدرود امپراتور» به روی صحنه رفته‌است.

ای کاش

سالها پیش یکی از دوستانم به شوخی همیشه میگفت که خیلی بد شانس است. می گفت از شرق ژاپن تا غرب امریکا و از قطب شمال تا فظب جنوب او بسیار بدشانس بوده که در اینجا بدنیا امده است.

من هم به مزاح به او می گفتم برو خدا را شکر کن که در فلسطین و عراق یا افغانستان و بنگلادش بدنیا نیامده ای..

البته ان دوستم همان سالها به کانادا مهاجرت کرد و هنوز در انجا زندگی می کند و اتفاقا" زندگی مرفه و خوبی دارد.

در طی این سالها متناوبا" با هم در تماس هستیم و از احوالات هم با خبریم. دیشب می گفت ای کاش این خانم ندا اقا سلطان هم مصری بود و در یک کشور غربی کشته می شد تا حداقل اجازه تشیع جنازه را به خانواده اش می دادند.

نمی دانستم در جوابش چه باید بگویم. فقط گفتم :

بله او بسیار بدشانس بود که ملیتی ایرانی داشت. او حتی اگر ملیتی فلسطینی و عراقی و یا بنگلادشی و یا افغانی داشت و بدست غربی ها کشته می شد حتما" تابحال تجلیل شایانی از ایشان و خانواده اش شده بود.

با هم بیاد حرفهای ان دورانمان افتادیم و نمی دانستیم که باید بخندیم و یا گریه کنیم

امروز هم که این خبر را خواندم دلم بیشتر برای ندا گرفت.

http://www.bornanews.com/Nsite/FullStory/?Id=285531

شعری از برتولت برشت


اول به سراغ یهودی‌ها رفتند
من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم .
پس از آن به لهستانی‌ها حمله بردند
من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم .
آن‌گاه به لیبرال‌ها فشار آوردند
من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم
سپس نوبت به کمونیست‌ها رسید
کمونیست نبودم، بنابراین اعتراضی نکردم .
سرانجام به سراغ من آمدند
هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند.

اشغال



این روزها حال بسیار بدی دارم. حالم مثل کسی است که شهر و کشورش را اشغال کرده باشند و او هیچ کاری نمی تواند انجام دهد. حالم خیلی بدتر از زمان اول جنگ است.

بغضی سخت بیش از دو هفته است که گلویم را محکم می فشارد. نه می ترکد و نه تمام می شود.

ان وقتها خیلی جوان بودم و هر کاری را که لازم بود انجام دادم. امروز دیگر ان قدر جوان نیستم اما بعضی وقتها ارزو می کنم که:

ای کاش بودم....

ارواح عمه ام (زنگ تفریح)

در راستای انکه حقیر پس از تحقیقات فراوان متوجه شدم که اوضاع کمی تا قسمتی قمر در عقرب نشان داده شده است برای شفاف سازی و تنویر افکار عمومی و خصوصی توضیح واضحاتی را در ذیل عکس های ارسالی نوشته و منتشر کرده ام. امید است مردم اگاه و با شعور جهان قسم های فدوی را باور کنند که عین حقیقت را نوشته ام و سند تمام عکسها هم موجود است.

پر بدیهی است با انتشار این عکس ها دست استکبار امریکا و صهیونیسم خونخوار و انگلیس مارمولک و باقی اعوان و انصارشان را رو کرده ام و کپی رایت و لفت ان هم مال خود این حقیر فدوی است.



Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service


Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service


Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

نتیجه گیری اخلاقی:

دروغ گفتن از اب خوردن ساده تر است.

نتیجه گیری فلسفی:

دروغ همیشه بد نیست.

نتیجه گیری اجتماعی:

دروغ هر چه بزرگتر بهتر.

نتیجه گیری سیاسی:

هر کس باور نمی کند بیاید طبقه پایین وزارت کشور تمام اسناد همانجا موجود است

طوفان



ان کسی که باد می کارد بدون شک طوفان درو خواهد کرد.

مژده




رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند


بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

فهمیدن

https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh3oBXKGCOA9Mi3tPs2bj8f7Rzqui8TFKDs089hB7nsKNfE1j05h6JSYQL9ex0aHtKWTv3pn0zspdDofg2U9qyt1bd7UnnQJTQrbhtvg_ql3c9X-Ys2fhxaUNxG9bGgigZvHALFCL4DhRf0/s400/blindness.jpg

می توانی چشمانم را ببندی و بخواهی که نبینم.

می توانی دهانم را ببندی که چیزی نگویم.

میتوانی گوشم را بگیری که نشنوم.

اما نمی توانی جلوی فهمیدنم را بگیری.

مناظره

http://www.greenapple.ir/wp-content/uploads/2009/05/300812_880230_l600_2-300x284.jpg

بنظرم روش مناظره جناب دکتر احمدی نژاد ریاست محترم جمهور با دیگر کاندیداها بسیار منحصر بفرد و جالب است. بنظرم ایشان را در این کار یک گروه قوی کارشناسی همراهی می کنند.

ایشان مدتها قبل از انجام مناظره درباره کاندید روبرو تحقیقات کاملی انجام داده و بسیار هوشمندانه از اهرم های فشار خود در ان رابطه استفاده می کند. بعنوان مثال ایشان از قبل درباره شخصیت و پارامترهای رفتاری جناب مهندس موسوی این را می دانستند که او اهل جدل و درگیری لفظی نیست و با ادبیات لمپنی کاملا" بیگانه است و یا درباره جناب کروبی این را می دانست که ایشان اهل درگیری لفظی هستند و می توانند جواب صحبتهای لمپن ماب ایشان را براحتی بدهند اما اشراف کاملی بر نظرات کارشناسان مشاور خود ندارند.

از این رو ایشان در مناظره با اقای مهندس موسوی کار را با جدال لفظی بر علیه ایشان و کسانی را که پشتیبان او می دانستند شروع کردند. ایشان به درستی می دانستند که مهندس موسوی بسیار خود دار خواهند بود و جواب تعداد زیادی از سوالات ایشان را بدلیل شخصیت خوددار خود نخواهند داد. جناب احمدی نژاد این نقطه ضعف مهندس موسوی را می دانست و بسیار هوشمندانه از ان استفاده کردند. جناب مهندس موسوی با سیل تهمتهایی روبرو شده بود عملا" در موضع دفاعی رفتند و جناب دکتر احمدی نژاد موفق شدند که خود را بعنوان اپوزوسیون معرفی کنند.

حجم این تهمتها بحدی بود که حتی مهندس نتوانست از ایشان سوال کند که برای رسیدگی به این جرائم چه کسی صالح تر خود ریاست جمهور بوده اند؟ چرا جناب ریاست جمهور با این تخلفات برخورد نکرده و ان را بعنوان حربه ای در مناظره انتخاباتی قرار داده است.

جناب ریاست جمهور در مناظره با جناب کروبی اساسا" میدان مناظره را عوض کردند و با ارائه امارهای مجعول و غیر صحیح ایشان را به موضع دفاعی کشاندند. جناب کروبی هم بدلیل عدم اشراف کامل به امارها نتوانستند جواب کاملی به ادعاهای جناب رئیس جمهور بدهند.

حال باید منتظر مناظره ایشان با اقای دکتر رضایی بود. بنظرم ایشان برای ان مناظره هم دو راه در پیش رو دارند.

1- از انجا که ایشان جناب رضایی را حریفی سرسخت نمی دانند کل مناظره را به نشان دادن دستاوردهای دولت خود معطوف کنند که البته این امکان را ضعیف می دانم

2- مناظره را به میدانی برای کوچک شمردن حریف تبدیل کند و این اشکال را عنوان کند که جناب دکتر رضایی سابقه اجرایی در سطح مملکتی را ندارد و اینکه تنها با تجربیات نظامی نمی شود کشور را اداره کرد. مطلب دیگری که ایشان در صورت مجاز بودن به ان اشاره و تاکید خواهند کرد مسئله جنگ و ادامه ان خواهد بود. مسئله پسر جناب دکتر رضایی دیگر نقطه ضعف ایشان است.

به هر شکل بدلیل انکه این مناظره ها قسمت دوم ندارد که در ان راستی و یا دروغ بودن ادعاهای ایشان مورد کنکاش قرار بگیرد در نظر عوام جناب رئیس جمهور برنده مناظره هستند.

در این روش مناظره رئیس جمهور ایشان در نزد عوام و انانی که مباحث سیاسی را به شکلی جدی دنبال نمی کنند را تبدیل به یک برنده در مناظره می کند. اما این روش مناظره تا چه اندازه قانونی و مطابق اخلاق است جای بحث بسیار دارد.

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

پمپ بنزین


Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service


اخر شب در یکی از جاده های منتهی به شهر در پمپ بنزین از اتوموبیل پیاده شد و کارت سوخت را داخل

دستگاه کارتخوان قرار داد.

"سوختگیری مجاز" ...." لطفا" نازل را بردارید"

مشغول پر کردن باک اتوموبیل شد. پمپ بنزین خلوت بود و غیر از او و متصدی کسی نبود.

" اقا سی دی نمی خواهید."؟ نوجوانی پانزده یا شانزده ساله با یک ساک کوچک بر دوش روبرویش ایستاده

بود.

" نه همیشه رادیو روشن است و زیاد به سی دی علاقه ای ندارم."

" امکان داره تا شهر مرا برسانید.؟"

"مشکلی نیست سوار شو."

راه افتادند بدون انکه صحبتی رد و بدل شود. بعد از چند دقیقه:

"با موسیقی حال نمی کنید؟"

"چرا رادیو پیام موسیقی هم پخش می کند."

"روزهای عزاداری و شهادت که همه اش مارش عزا می گذارند. انوقت چکار می کنید؟"

داشت حوصله اش را سر می برد.

"رادیو را خاموش می کنم."

مثل اینکه متوجه شده بود که مرد خریدار نیست و دیگر چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه دوباره گفت:

" اقا یک سی دی خودم پر کردم برای ادمهای سن و سال شما. خودم اهنگهایش را انتخاب کرده ام. اهنگهای داریوش و ... و فرهاد و فریدون فروغیه. اگر بخواهید می توانم یکی از انها را به شما هدیه کنم."

" ببینم چیه؟"

سی دی را به مرد داد.

"ضیافتهای عاشق را.... خوشا بخشش خوشا ایثار"

"خوب بعدی چیه؟"

"در بدر همیشگی.... کولی صد ساله منم"...

"بعدی؟"

ما دوتا ماهی بودیم .... توی دریای کبود...

تقریبا" به شهر رسیده بودند

"اگر زحمتی نیست من صد متر جلوتر پیاده می شوم."

"چقدر پول سی دی شد؟"

" مهمان من باشید. عوضش هر وقت گذاشتینش یاد من باشید."

پیاده شد و مرد اهنگ سوم را دوباره گذاشت. بیاد همسرش افتاد که چند سال پیش بر اثر سرطان مرده بود. کم کم گریه اش گرفت. کنار خیابان ایستاد و ماشین را خاموش کرد. خیابان کاملا" خلوت بود و مرد سرش را روی فرمان گذاشت.

حالا نوبت منه... سایه اش افتاده رو آب...

علیرغم اصرار همه حتی نزدیکان همسرش ازدواج نکرده بود. تنهایی را در تمام مدت این چند سال بخوبی حس کرده بود. نفس کشیدن هم برایش سخت شده بود.

با صدای بی صدا....مثل یه کوه بلند... مثل یه خواب کوتاه....

......

خاموش شد ستاره.....افتاد روی خاک....

صبح زود رهگذران با صدای بوق ممتد متوجه اتومبیل شدند. سینه مرد به فرمان فشار می اورد و بوق می زد.

ماشین پلیس و امبولانس یکی بعد از دیگری رسیدند. وقتی مرد را از اتومبیلش خارج کردند و روی برانکارد دراز کردند بوق ماشین هم مثل نفس مرد قطع شده بود.

سفرنامه عراق (قسمت اخر)


صبح روز دوشنبه با اتوبوس و مامور امنیتی راهی نجف شدیم. در حرم امام علی احساس امنیت عجیبی می کردم. احساس پسر بچه بازیگوشی را داشتم که پیش پدرش امده و در همان حالی که از او حساب می برد در همان حال دوستش هم دارد را داشتم. حس عجیبی بود که مثل ان را از دوران کودکی تابحال دیگر تجربه نکرده بودم.

روز دوم اقامتمان در نجف یک تاکسی دربست اجاره کردم و با راننده که اسمش احمد بود قرار گذاشتم که تا غروب مرا به تمام جاهایی که در برنامه تور نبود ببرد. احمد خودش راننده پلیس بود که ان روز شیفت نبود و این مطلب خیلی بنفعم شد. او مرا به جاهایی برد که با هیچکس دیگری نمی توانستم به انجا بروم و عکس بگیرم.

در وسط شهر نجف گورستان بزرگی وجود دارد که به ان "وادی السلام" می گویند. مساحت این گورستان بنظرم از شهر نجف بیشتر است و ورود به ان ممنوع است. این گورستان بسیار وسیع است و در ان بسیاری از مشاهیر مدفون هستند.

با بسیاری از ادمهایی که می دیدم و می توانستند انگلیسی صحبت کنند حرف زدم و در مواردی که می خواستم از انان پرسیدم. سوالاتم برایشان کاملا" مفهوم بود و در مورد حضور امریکایی ها جوابها کاملا" روشن بود. اما وقتی سوال دومم را درباره حضور نیروهای سازمان مجاهدین در عراق می پرسیدم معمولا" در ابتدا با جواب روشنی مواجه نمی شدم.

احمد انگلیسی می فهمید و عربی جواب می داد و به من کمک زیادی کرد تا بیشتر از صحبت مردم سر در بیاورم. او برایم توضیح داد از انجا که ایرانی هستم و ملیت واقعی مجاهدین هم ایرانیست از اینرو نباید انتظار جواب سر راست را داشته باشم چون نیت من از سوال برای طرف مقابلم نا مشخص بود. از اینرو جوابهای صریح با دشواری بدست می اوردم.

در شهرهای کربلا و نجف روی هم رفته مردم نظر مساعدی به مجاهدین نداشتند. البته شاید این بدلیل مسافرت اکثر ایرانیان به انجا و یا مذهبی تر بودن مردم این شهرها نسبت به بغداد بود. مردم انها را فرقه ای با افکاری نامشخص می پنداشتند که سرنگونی حکومت ایران تنها هدف انهاست. اکثر ادمهایی را که من با انها صحبت کردند حضور انها در خاک عراق را برای ادامه روابط حسنه ایران و عراق مضر می دانستند.

البته بعضی ها نظرات جالبی داشتند. انها می گفتند حضور این نیروها در عراق باید ادامه داشته باشد و دولت عراق باید از انها بعنوان اهرمی برای فشار بر ایران در اینده روابط استفاده کند.

در بغداد درباره شهر اشرف و مجاهدین دیدگاه های متفاوت تری وجود داشت. شهر اشرف که مقر مجاهدین است شهری در حدود 30 کیلومتری شمال بغداد است و توسط نیروهای امریکایی حفاظت و کنترل می شود مردم عقیده داشتند که در ان شهر زنها سیبیل دارند که بنظرم بیشتر به افسانه شبیه بود. به هر شکل بنظرم چون مردم از داخل ان شهر خبر ندارند بیشتر به افسانه سرایی رو اورده اند.

اکثرا" اعتقاد داشتند که مجاهدین در جنایات صدام هیچ نقشی نداشتند و چند نفری هم می گفتند که انان همکار صدام در جنایتهایش بوده اند. در باره این سوالم بدلایلی که قبلا" گفتم به پاسخ صریحی نرسیدم اما چیزی که جالب بود این مطلب بود: انها که مخالف مجاهدین بودند از صحبت کردن درباره مجاهدین بروشنی می ترسیدند و بالعکس موافقین حصور مجاهدین براحتی نظراتشان را بیان می کردند.

در نهایت صبح روز پنجشنبه به فرودگاه نجف امدیم. در فرودگاه نیروهای امریکایی ماموریت حفاظت و بازرسی را بعهده داشتند. رفتارشان با مردم بسیار محترمانه و مودبانه بود. در سالن ترانزیت فرودگاه با گروهی از نوجوانان دبیرستانی که از هند امده بودند همنشین بودیم. نظم و انضباط انها مثال زدنی بود. در نهایت ساعت 10 صبح سوار شدیم و سفرمان به اتمام رسید.

حومه نجف

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service


وادی السلام

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service


یکی از نخلستان های اطراف نجف ( رودخانه پشت نخلستان رود فرات است که در انجا بعلت وسعت زیاد به ان بحر نجف می گویند)

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

خانه نو ... دیش نو!!

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

یکی از مناطق باستانی اطراف نجف.(اما طاهرا" زور فوتبال بیشتر از اهمیت منطقه باستانی است)

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

گشت ارشاد


رئیس پلیس اطلاعات و امنیت پلیس تهران بزرگ، از تغییر تعریف مأموریت‌های گشت ارشاد در اوایل تابستان سال جاری خبر داد.

http://www.tabnak.ir/fa/pages/?cid=48365

http://i25.tinypic.com/308fl0l.jpg

حقیر پیشنهاد می کند در راستای اجرای وعده های انتخاباتی تمامی نامزدهای مقام ریاست جمهوری (از اصلاح طلب گرفته تا اصولگرا و کاندیداهای متفرقه) و در اجرای منویات مقامات ارشد پلیس زین پس گشت ارشاد بجای ارشاد عوام الناس به "شاد" کردن انها به لطایف الحیل بپردازد تا از این طریق زمینه مشارکت حداکثری مردم ایران در انتخابات فراهم شود.

بعد از انتخابات هم بالاخره یک طوری می شود.

سفرنامه عراق 3





صبح روز جمعه بعد از زیارت به هتل امدیم انوقت بود که متوجه شدیم از چای خبری نیست. برای گرفتن چای به قهوه خانه ای نزدیک رفتم. افرادی از پیر تا جوان مشغول چای خوردن و قلیان کشیدن بودند. همین که فهمیدند ایرانی هستم خیلی خوشحال شدند و حسابی گرم گرفتند. کلی پذیرایی کردند و با هم چند تا عکس هم گرفتیم. در چند مورد سوالاتی داشتم که از ادمهای انجا پرسیدم. خیلی زود متوجه شدم که قهوه خانه ها تنها محل چای خوردن و قلیان کشیدن نیست بلکه محلی برای بحث های داغ سیاسی و اجتماعی است. روی همین اصل به چند قهوه خانه دیگر هم رفتم و کار تحقیقاتم را ادامه دادم.

قبل از ظهر بود که اتوبوس امد و ما بطرف کربلا راه افتادیم. فاصله کاظمین تا کربلا را حدود 3 ساعت در اتوبوس بودیم. ایست و بازرسی های متعدد و گرمای هوا کار را سخت کرده بود. به دستور مامور امنیتی عراقی نباید پرده ها را می کشیدیم تا کسی به اتوبوس شک نکند و داخل اتوبوس از بیرون قابل رویت باشد.

فقر و شور بختی مردم را در طول مسیر شاهد بودیم. در ان موقع با خودم فکر می کردم باز هم صد افرین به مملکت خودمان.

به کربلا که رسیدیم بارهایمان را سوار یک گاری کردند و خودمان پیاده بطرف هتل رفتیم. فاصله نسبتا" زیادی نبود اما افراد پیر و ناتوان مجبور شدند سوار گاری شوند تا به هتل برسند. اسم هتل مان باب السلام بود و دقیقا" روبروی درب باب السلام حرم امام حسین بود. البته این درب بسته بود و ما از درب بغل ان که باب القبله داشت رفت و امد می کردیم.

عملیات ساخت و ساز در حرم امام حسین و حضرت عباس بدست استادکاران ایرانی در حال انجام بود که الحق اثار بسیار زیبایی را در انجا پدید اورده اند.ستاد بازسازی حرمین شریفین در انجا بسیار فعال است. البته اجازه بردن دوربین و حتی موبایل به داخل حرم را نداشتیم اما از بیرون حرمین عکسهایی گرفتم.

اکثر زایرین ایرانی بودند و زایرین سایر کشورها کمتر بچشم می خوردند. بعبارتی همه ایرانی بودند که از اقصی نقاط ایران به انجا امده بودند.

حرم امام حسین بسیار بزرگ است و به دوقسمت تقسیم شده است هر قسمت یک روز برای بانوان و روز بعد برای اقایان است و این ترتیب همه روزه ادامه دارد. فاصله میان دو حرم حدود 200 متر است که اصطلاحا" ان را بین الحرمین می نامند. بدون اغراق تنها جای تمیز در کربلا همین فاصله است.

روز دوم از صبح به بیشتر جاهای کربلا رفتم و تا غروب با مردم در قهوه خانه ها صحبت می کردم. شاید باورش سخت باشد اما در عراق قهوه خانه در واقع یک مرکز روشنفکری است که انجا می نشینند و از مهمترین مسائل دنیا تا مسائل خود عراق را تحلیل می کنند.

مطالبی را که من دنبال یافتن جواب برای انها بودنم تنها دو چیز بود. اول انکه می خواستم درباره نظر مردم درباره اشغال کشورشان بدست امریکایی ها بدانم و دوم درباره نظرشان راجع به حضور نیروهای سازمان مجاهدین بود که درباره هردو انها به جوابهای خوبی رسیدم.

بالاخره بعد از 3 روز اعلام کردند که برای رفتن به نجف حاضر شویم .صبح روز دوشنبه اتوبوسها و مامورین امنیتی امدند و ما از کربلا راهی نجف شدیم.

http://i42.tinypic.com/2whpavq.jpg


زیارتگاه طفلان مسلم در 29 کیلومتری حومه کربلا





باب القبله (یکی از دربهای ورودی به حرم امام حسین)



یکی از میادین اطراف حرم حضرت عباس


سفرنامه عراق 2





صبح جمعه که برای زیارت امام موسی کاظم و امام جواد به حرم رفتم متوجه شدم که مقبره هر دو ان بزرگواران در یک ضریح است. این مطلبی بود که تا ان زمان نمی دانستم. برای صبحانه به هتل برگشتیم و متوجه شدم که از چای خبری نیست. برای پیدا کردن چای به یک قهوه خانه در نزدیکی هتل رفتم . چند نفری مشغول چای خوردن و قلیان کشیدن بودند. به محض اینکه فهمیدند ایرانی هستم سر صحبت را باز کردند.

چیزی که جالب بود این بود که با ایرانی ها سریع خودمانی می شدند. این موضوع را در تمام طول زمانی که در عراق بودم تجربه کردم. در مجموع ادمهای بدی نیستند و بین انهایی که من با انها ملاقات کردم ادمهای باسواد و معلومات کم نبودند.

چیزی که جای تاسف بود گرایش شدید نوجوانان حتی ۱۵ - ۱۶ به سیگار و قلیان بود. البته از مواد مخدر اثری نبود ولی مردم را بسیار عصبی یافتم. مطلب دیگری که جالب بود اصرار عربها بر حفظ لباس و فرهنگ و اداب و رسوم است. اصراری که مثل ان را در میان مردم خودمان ندیده ام.

وقتی می بینیم بالاترین نرخ عمل جراحی زیبایی بینی در میان ایرانیان است باید به فکر فرو برویم. چرا اینجا بیشتر ادمها با هر وسیله ای از جراحی بینی و گونه و کشیدن پوست و گذاشتن لنز می خواهند در ظاهرشان تغییر ایجاد کنند و در کشور جنگ زده ای مثل عراق همه اصرار بر حفظ اداب و سنت ها و لباسهایشان دارند؟ بنظرم این مطلب جای دقت بیشتری دارد.

راستی تا یادم نرفته این را هم عرض کنم که کلا" عربها و یا حداقل چند کشور عربی را که من انها را دیده ام علاقه شدیدی به موبایل و عکس خوشان دارند. برای مثال یک مغازه فکستنی کله و پاچه فروشی یا پنچر گیری که سقفش در حال ریختن است یک تابلوی بزرگ فلکسی نصب کرده که در ان تابلو عکسی بزرگ از صاحب مغازه و در طرف دیگر اسم ایشان بچشم می خورد. خود ایشان هم به اینکه موبایلش دو سیمکارت می خورد و هنگام زنگ خوردن چراغهایی دور موبایل روشن می شود بسیار به خودش میبالد.

چیز دیگری که در برخورد با ادمهای انجا متوجه شدم ان است که مردم انجا بر عکس تصور من با ماندن امریکایی ها در انجا هیچ مشکلی که ندارند هیچ اتفاقا" بسیار بر ماندن انها اصرار دارند. اکنون بیشتر از ۳۰۰ حزب در عراق مشغول فعالیت است و مردم می ترسند با بیرون رفتن امریکاییها احزاب به جان هم بیفتند و اوضاع از این هم که هست بدتر شود.

البته این اصرار بر ماندن امریکاییها در میان اهل سنت بیشتر بود. یکی از اهالی سنت در بغداد صریحا" به من گفت که اگر امریکایی ها بروند با توجه به وجود اکثریت شیعه در عراق و سنی بودن صدام و تمام مقامات عالیرتبه حزب بعث انها (شیعیان) انتقام سختی از ما (سنی ها) خواهند کشید.

برای توضیح اوضاع داخلی عراق توجه به این دو عکس را کافی می دانم.

( کارایی نردبان را در این تصویر مجسم کنید!!!)

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service


بنظر شما این پنجره نیازی به محافظ دارد؟!!!!

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

سفرنامه عراق 1

1
http://www.understandingwar.org/files/MNDC%20and%20Central%20Iraq%20513.jpg

برنامه سفرمان به عتبات بسیار یکباره اتفاق افتاد. عصر یکی از روزهای فکر می کنم دی ماه پارسال بود و من در محل کارم بودم که همسرم تماس گرفت و پرسید که ایا میل دارم که به سفر عتبات برویم و از انجا که با مسافرت خیلی رابطه خوبی دارم بی درنگ جواب مثبت دادم.

البته ایشان گفتند که سفر هوایی است و زیاد اذیت نمی شوم اما تا دو روز قبل از پروازمان هم معلوم نبود با چه وسیله ای قرار است برویم. مدیر کاروان گفته بود که هواپیما پنجاه پنجاه است و بعلت اوضاع نابسامان عراق هیچ چیز معلوم نیست.

دو روز قبل از سفر بلیط ها اوکی شدند و ما عصر روز پنجشنبه هفته قبل با یک ایرباس و البته یک ساعت قبل از ساعت تعیین شده بطرف بغداد راهی شدیم!!! همه جا تاخیر دیده بودم اما این اولین باری بود که می دیدم همه چیز زودتر از قرار اتفاق می افتاد.

در هوا بودیم که بلندگو مقصد پرواز را نجف اعلام کرد. ظاهرا" یک بمب قوی نزدیک فرودگاه بغداد منفجر شده بود و مقصد سفرمان از بغداد به نجف اشرف تغییر کرد. البته مسیر پروازها بدلیل اوضاع کردستان مستقیم بطرف بغداد نیست بلکه هواپیماها از مسیر مرزهای جنوب غربی وارد کویت می شوند و از انجا بطرف شمال ادامه مسیر می دهند. در فرودگاه اتوبوس ها حاضر بودند و ما را بطرف بغداد حرکت دادند.

اولین چیزی که در مسیر به چشم می امد گرما و غبار شدید هوا بود. هوا بشدت الوده بود. البته برخی از زایرین ماسک بهمراه داشتند اما ماسک های ما داخل بارها بود.

در اولین پست ایست و بازرسی این شعار کاملا" به چشم می خورد " التفتیش اساس الامن" یعنی تفتیش اساس امنیت است. و از همانجا تکلیفمان را فهمیدیم. در عراق تقریبا" هیچ چیز منظمی وجود ندارد. تنها چیزی را که بسیار منظم دیدم همین تفتیش و بازرسی بود که در اینده درباره ان بیشتر توضیح خواهم داد.

سرنشینان هواپیما را سوار چند اتوبوس کردند. یک مامور امنیتی در هر اتوبوس کنار راننده نشست و دو اتومبیل امنیتی و مسلح بودند که از جلو و عقب اتوبوسها را اسکورت می کردند. احتمالا" چون با اسکورت بودیم در هیچ پستی بازررسی نشدیم اما در ورودی بغداد تمام سرنشینان اتوبوس ها را پیاده کردند خانمها و اقایان را به دو صف تقسیم کردند و بعد از بازرسی کامل بار و سرنشین که حدود یکساعت طول کشید به ما اجازه عبور دادند.

این عکس نشان دهنده اوضاع امنیت در کاظمین و یا به شکلی در عراق است. به تعداد قفلها دقت کنید. البته این مغازه ها در یک بازار سرپوشیده کنار حرم که در دو طرف ان نیروهای امنیتی شبانه روز درحال بازرسی هستند گرفته شده است

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service


این هم نمونه ای دیگر

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service


این هم عکسی که صبح روز بعد از حرم گرفتم

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service