۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

جدایی





منشی در می زند و وارد اتاق می شود.درحال  اویزان کردن روپوش بودم.


"بله؟"

"ببخشید گفتم شنبه مراجعه کنند اما می خواهند شما را حتما" امشب ببینند. خیلی وقت است که نشسته اند."
اسمان می غرد و باران شدیدی می بارد و من عجله دارم قبل از انکه باران شدید تر شود برگردم منزل.

" خوب راهنمائیشان کنید."

 تنبلی می کنم و روپوشم را دوباره نمی پوشم. پیر مردی به همراه یک پسر نوجوان حدود سیزده ساله وارد می شوند.


"سلام. بفرمائید"

 پیر مرد دستش را دراز کرد و با هم دست دادیم.بعد با پسر نوجوان هم دست دادم.
قیافه پیرمرد برایم بسیار اشنا بود اما نتوانستم بجایش بیاورم.


پیرمرد پرسید :"سلام. خودتان هستید؟ "


"بله . شما را قبلا" کجا زیارت کرده بودم؟"


"شادمان هستم. پدر ساسان."


دوباره از جایم بلند شدم و دستم را بطرفش دراز کردم و دوباره اما این بار محکمتر با او دست دادم.
حاج اقا ببخشید که بجا نیاوردم.این را به حساب بی ادبی ام نگذارید.


"نه پسرم. این روزها کسی حواس درستی ندارد."


یکباره رفتم سی سال پیش. همانوقت ها که من و ساسان همکلاسی بودیم. مدرسه راهنمایی ادیب السلطنه. مدرسه تقریبا" وسط شهر بود و منزل ساسان بیست یا سی متر با مدرسه فاصله داشت. برعکس خانه ما دو کورس تاکسی یا اتوبوس تا مدرسه فاصله داشت. انوقت ها مدرسه دوشیفت بودیم شیفت اول از ساعت 8 تا 12 و شیفت دوم از ساعت 2 تا 4. بعضی وقتها که هوا خراب بود با ساسان به خانه اش می رفتیم و ناهار را با هم می خوردیم. ساسان بچه اخر خانواده بود و برادرها و خواهرهابش همگی ازدواج کرده بودند. خانه شان بود بزرگ و قدیمی با یک حیاط بزرگ و یک حوض در وسط . ماهی های قرمز توی اب حوض که به سبزی میزد وول می خوردند. اتاق خلوت ساسان جلوی حیاط بود و پدر و مادرش انطرف حیاط زندگی می کردند.


پیرمرد ان سالها یک ادم میان سال بود و بسیار محترم. مادر ساسان از شوهرش خیلی جوانتر بود و من را خیلی دوست داشت.

"اقا از ساسان چه خبر؟"

اهی کشید و گفت "برگشته امریکا شاید زنش را راضی کند که برگردد. تا بحال که موفق نشده. ببخشید معرفی نکردم. این هومن است پسر ساسان."

داستان این بود که بعد از انقلاب چندسالی ساسان اینجا بود و به دانشگاه رفت و بعد از فارغ التحصیلی توانست یک بورس دولتی برای ادمه تحصیل بگیرد. او از دانشگاه ایلینویز پذیرش گرفت و شرط دولت برای دادن بورس ازدواج کردن و سپردن یک وثیقه سنگین بود. او هم برای اینکه بورس از دست نرود رفت با سوسن که تنها دوست غیر پسرش بود ازدواج کردند و بعنوان وثیقه ملک پدر رفت بعنوان وثیقه برگشتن.


انها انجا بچه دار می شوند. یک پسر و یک دختر.


بعد از اتمام تحصیلات و گرفتن تخصص سوسن برگشتن را قبول نمی کند و می خواهد که بماند اما ساسان که ملک پدرش در وثیقه مانده نمی تواند بپذیرد.


ناچار از هم جدا می شوند. سوسن و دخترش در انجا می مانند و ساسان و هومن برمی گردند. ساسان در دانشگاه مشغول کار می شود اما نمی تواند خلا وجود مادر را برای هومن پر کند.

"خوب حاج اقا خودتان چطورید؟"

"نمی دانم از کجا شروع کنم؟ از گردنم درد میکنه تا نوک پام....."

باران شدیدتر شده بود .

۱ نظر:

  1. همه این فشار ها روی پدر ومادر خودش آدم رو از پا میندازه

    پاسخحذف