۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

اولین روز اتاق جراحی





وقتی دانشجو بودم همیشه ارزو داشتم هرچه زودتر درس های پایه را تمام کنم و به بیمارستان برای گذراندن استاژ بروم. ناگفته نماند که این جناب مرتضی حیدری که گوینده تلویزیون است و مدتی است که جنجالی شده , سال پایینی بود و اتفاقا" بچه خوبی هم بود و مدتی با هم در بیمارستان ها بودیم.
در میان تمام بیمارستان ها یی که در انها کار کردم بیمارستان سینا (میدان حسن اباد) یک جای منحصر بفردی بود. این منحصر بفرد بودن دلایل زیادی داشت. اولا" خیلی قدیمی بود و بسیار کثیف ثانیا" بیمارانی که به انجا مراجعه می کردند معمولا" ادم های فقیر بودند و توقع زیادی نداشتند و اصلا" اهل اعتراض و شلوغ کاری نبودند و به هر کسی که روپوش سفید پوشیده بود احترام می گذاشتند.
جالب ترین جای بیمارستان اتاق های جراحی ان بود که اصلا" در و پیکر درست و حسابی نداشت. همان جلوی در ساختمان جراحی کارت دانشجویی نشان می دادیم و داخل می شدیم بعد از وارد شدن "گان" می پوشیدیم و از ان به بعد هر کاری می خواستیم می توانستیم انجام دهیم.
بیماران روی برانکارد بترتیب دراز کشیده بودند و هر اتاقی خالی می شد یک بیمار را داخل می کردند و بیهوشی و باقی داستان.
در بیمارستان سینا داستانهای زیادی بر ما گذشت که شرح هر کدامش می تواند موضوع یک پست باشد که اکثر انها هم طنز هستند با اینکه همگی واقعیت دارند که یکی از انها را اینجا می نویسم.
از میدان حسن اباد تا بیمارستان  یکطرفه بود و مجبور شدم مسیر را بدوم چون خیلی دیر کرده بودم. با عجله به داخل بیمارستان رفتم و ان روز اولین روزی بود که باید به اتاق جراحی می رفتم. داخل ساختمان جراحی شدم و گان و دمپایی پوشیدم و ماسک و کلاه کردم. اتاقها را یکی یکی وارسی کردم یک نفر از همکلاسی ها را شناختم و وارد اتاق جراحی شدم.
جوانی بیست و چند ساله را می خواستند زانویش را باز کنند. دکتر سوادکوهی روی تابوره (صندلی چرخ دار پزشک)کنار زانوی جوان نشسته بود و فوج دانشجویان دوره اش کرده بودند. دو طرف تخت بیمار خیلی شلوغ بود و تنها جای خلوت بالای سر بیمار بود و کسی انجا نایستاده بود. من هم رفتم بالای سر بیمار ایستادم.
بیهوشی از کمر بود. در این روش بیمار کاملا" بیهوش نمی شود بلکه بوسیله یک امپول بیحسی او را از کمر به پایین بیحس می کنند. متخصص بیهوشی که او هم روی یک تابوره بالای سر بیمار نشسته بود و داشت با یک نفر دیگر صحبت می کرد.
ناگهان دکتر سواد کوهی رو به من کرد و گفت :
"دکتر بریم؟"
من به پشت سرم نگاه کردم دیدم کس دیگری نیست و با ترس و تعجب در حالیکه صدایم می لرزید گفتم:
"برییم"
همینکه دکتر تیغ را روی زانوی مریض گذاشت داد مریض بلند شد....."ااااای موووردم"
متوجه شدم که خبط بزرگی کرده ام. سریع رفتم کنار و بین بقیه قایم شدم. در همبن بین بر اثر فریاد بیمار متخصص بیهوشی صحبتش را قطع کرد و به جراح نگاه کرد.
جراح با تندی پرسید:
"مگه نگفتی بریم؟"
"نه من حرفی نزدم"
"پس کی گفت بریم؟"
" نمی دانم کی گفت. شما چرا تست نکردید؟"
تست یعنی اینکه جراح با پنس قسمتی از پوست محل جراحی را فشار می دهد تا مطمئن شود که بیمار بیهوش است یا نه؟
یکباره نگاه جراح به من افتاد.
"اقا این بود. این گفت بریم.چرا گفتی بریم؟" رو به متخصص بیهوشی کرد و گفت "جنرالش کن.سریع سریع."
جنرالش کن یعنی بیهوشی مریض را عمومی کن.
من با ترس گفتم :
"راستش نمیدانم. شما از من پرسیدید بریم؟ من هم با خودم فکر کردم لابد باید اجازه را من صادر کنم. ببخشید"
بعد دکتر به من گفت که بالای سر بیمار جای مخصوص متخصص بیهوشی است و هیچکس دیگری حق ایستادن انجا را ندارد.
این داستان اولین روز اتاق جراحی من بود.البته از ان بیمارستان خاطرات از این دست زیاد دارم.
بببخشید اگر طولانی شد.
بعد نوشت:
1- برای دیدن اندازه واقعی عکس روی ان کلیک کنید.
2- از سرنوشت بیمار در عکس هنوز خبری مخابره نشده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر