۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

جاوید(ادامه)

در ابتدا اشاره می کنم به اینکه یکی از دوستان عزیزم پرسید انتشار اسم کامل و مشخصات کامل جاوید را درست می دانم یا نه؟
باید عرض کنم اولا" این ادم از انهایی است که در واقع نباید ناشناخته بماند. شناخت او و روش زندگی او برایم درسی بوده و هست و می دانم برای بشر امروز وجود چنین ادمهایی غنیمت است.
یک نکته ای را هم عرض می کنم و ان این است که اول بار که با ایشان اشنا شدم متوجه شدم از چند چیز زیاد خوشش نمی اید. یکی اش زنگ در خانه بود. خانه اش جصار و یا هر چیزی که ان را با خانه های دیگر مجزا کند ندارد. می گفت زنگ در خانه یعنی جدا شدن از دیگران. یعنی اگر می خواهی مرا ببینی اول باید در بزنی. مواظب باشی من خواب نباشم. مراعاتم را بکنی و همه اینها یعنی اینکه "تو در اینجا غریبه ای".
از تلویزیون خوشش نمی اید چون بنظرش تلویزیون وقت ادمها را گرفته و انها را از هم دور کرده. بچه ها خیلی دوستش دارند و هیچکس در کنارش احساس بدی نمی کند.
الغرض روزی که همدیگر را دیدیم برایم بسیار خاطره انگیز بود. بعد از ان ملاقات تا امروز تقریبا" هر یکی دو روز در میان همدیگر را می بینیم و بحث های جالبی با هم داریم. 
شناخت این ادم بسیار سهل و ممتنع است.از ان جهت سهل است که در اولین دیدارش احساس می کنی سالهاست او را می شناسی و ممتنع است از ان بابت که برای پی بردن به اینکه چرا اروپا و تهران را ول کرده و امده در یک روستای دور افتاده زندگی می کند و شبها چراغی روشن نمی کند نیاز به همراه بودن و با او بودن دارد.
یادم هست بعد از افتتاح مطبم هر روز تا دیر وقت مطب می ماندم. یک روز عصر جمعه به دیدنش رفتم و با هم برای دیدن غروب افتاب که یکی از بالاترین لذت هایش در زندگی است به یک بلندی رفتیم. در انجا داستانی را برایم تعریف کرد که فکر می کنم همه شنیده اند. با این حال داستان کوتاه را می نویسم.
« روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول، آن  هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روز ها هم  با چشم های باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج!) او در مدت زندگیش 296 سکه ی 1 سنتی ، 48 سکه ی 5 سنتی ، 19 سکه ی 10 سنتی ، 16 سکه ی 25 سنتی ، 2 سکه ی نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده ی 1 دلاری پیدا کرد. یعنی دز مجموع 13 دلار و 26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد.
او هیچ گاه حرکت ابر های سفید را بر فراز آسمان ، در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ، ندید. پرندگان در حال پرواز و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد! »
من تا ان زمان این داستان را نشنیده بودم. از ان به بعد کار در مطب اجاره ای ام را به هفته ای سه روز کاهش دادم و روزهای دیگر به چیزهایی می پردازم که برایم جالب باشد.
اوایل دیگران به این رفت و امد زیادم به روستا با دید خوبی نگاه نمی کردند اما کم کم بعضی ها یا از سر کنجکاوی و یا برای تفریح با من امدند و الان همه جاوید را می شناسند.
کمتر چیزی ناراحتش می کند و همیشه خوشحال است. در همه حال و در همه جا. دوستان زیادی دارد که از تهران و اروپا و حتی امریکا به دیدنش می ایند اما همه می دانند اینجا غذا فقط نان و حداکثر سیب زمینی است.
چند درس بزرگی را که از او یاد گرفته ام و چند مطلب دیگر را در پست بعدی خواهم نوشت.
ادامه دارد
ضمنا" از خاتون عزیز که اشتباهاتم را به من تذکر می دهد صمیمانه سپاسگزارم.

۱ نظر:

  1. سلام روز بخیر خوندم. اماهنوز هم نظر خاصی ندارم فقط میخونم وفکرم میکنم. بذار بقیه رو هم بخونم..دوستی تون مستدام بادهمیشه

    پاسخحذف