۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

ان طوری نه


یک استاد بزرگواری داشتیم که نمی دانم چرا به ایشان پروفسور می گفتند. البته از نظر معلومات عالی بود اما نمی دانستم یعنی راستش هنوز هم نمی دانم چه وقت می شود به یک استاد لقب پروفسور داد.
پروفسور "ن" هر یک روز در میان  راس ساعت 9 به بیمارستان شریعتی می امد و مشغول ویزیت بیماران خودش می شد. از بیمارانش احوالپرسی می کرد و اگر بیمار به دستور دارویی جدیدی نیاز داشت به سوپر وایزر ابلاغ می کرد. سوپر وایزر بخش ارتوپدی هم دنبال ایشان راه می افتاد و مثل کاتبین درگاه شاهنشاهان کلمه به کلمه فرامین پروفسور درباره هر مریضی را یاد داشت می کرد.
پروفسور همه جور خوبی داشت مگر اخلاق. بعضی وقتها قیافه اش طوری بود که با خودم فکر می کردم به زور به ایشان اول صبح ترشی خورانده اند. زود عصبانی می شد اگر دانشجویی سوال بی ربط و یا حتی کم ربطی می کرد با تندی نگاهی معنی دار می کرد و حرف تندی می زد و باصطلاح دماغ ادم را می سوزاند.
این جناب پروفسور در همان اواخر دهه شصت که بگیر و ببند بود هیچ روزی بدون پاپیون در بیمارستان حاضر نمی شد. ادکلن های گرانقیمتش را معمولا" از فرانسه می خرید و حتی ساعتها بعد از رفتنشان می شد فهمید که ایشان از اینجا رد شده اند.خلاصه عرض کنم که یک شاهنشاه کوچک بود.
یک روز طبق معمول ایشان برای ویزیت به بیمارستان امده بودند و ان روز از همه روز عصبانی تر و کج خلق تر بودند. من و چند دانشجوی دیگر هم بدنبال ایشان روان بودیم و می خواستیم از بوستان علم پروفسور خوشه ای بچینیم و این حرفها... اما ان روز حتی جرات سلام گفتن را هم نداشتیم.
پروفسور کنار تختی ایستاد و پرونده مریض را خواست و بعد از خواندن ان چند سوال از بیمار پرسید. اخرش با عصبانیت پرسید :
« شکمت کار می کنه؟»
بیمار بستری با لهجه شیرین اذری با صداقت کامل در حالیکه با مشکل فارسی حرف می زد جواب داد:
« دوچتور جان کار که میکنی اما نه اونطور که شما دلتون می خواد»
این جمله ان بیمار مثل جرقه ای به انبار باروت بود.همه از خجالت از اتاق خارج شدیم. دویدیم توی راهروی بیمارستان و از انجا به حیاط پشتی نیم ساعت با صدای بلند داشتیم از خنده غش می رفتیم. تابحال کسی نتوانسته بود اینچنین حال پروفسور را بگیرد.
از ان به بعد پروفسور با همه مهربانتر شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر