۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

داستان دو قو

این یک داستان واقعی است.

در یکی از روزهای اخر پاییز مردی روستایی توانست یک جفت قوی مهاجر را که برای گذراندن زمستان به عرضهای جنوبی تر امده بودند را زنده شکار کند.

بلا درنگ پر های بالهایشان را کوتاه کرد که قوها دیگر نتوانند پرواز کنند. او می توانست این جفت را به قیمت خوبی در بازار بفروشد اما دلش نیامد. ناگهان به فکرش خطور کرد که این قوها را برای دکتر "ف" که همسرش را درمان کرده بود بعنوان سوغات ببرد. او با خودش فکر می کرد حالا که دکتر خانه ای بزرگ دارد وجود این جفت قو می تواند خانه اش را زیباتر کند و از این طریق به شکلی از دکتر هم تشکر کرده است.

سریعا" خود را به شهر و به منزل دکتر رساند و بعد از کلی احوالپرسی قوها را به دکتر هدیه کرد. دکتر که که از دیدن قوها خوشحال شده بود با دوستان دوره ای تماس گرفت که این جمعه همگی میهمان من هستید و قوها را در حیاط بزرگ خانه اش رها کرد.

عصر جمعه خدمتکاران خانه دکتر به کنار استخر خانه رفتند و با کلی عذاب توانستند قوی ماده را بگیرند. قوی ماده را در کناری سر بریدند و پرهایش را کندند و ان را به اشپزخانه فرستادند. قوی نر شاهد کل این ماجرا بود و ناله های دلخراشی سر می داد اما کسی به او توجه نمی کرد.

وقت غروب میهمانها یکی یکی رسیدند و در نهایت دکتر داستان قوها را برای مدعوین تعریف کرد. میهمانها که بعضی از انها تا بحال قوی زنده را از نزدیک ندیده بودند از دکتر خواستند تا قوی نر بزرگ را به آنها نشان دهد و دکتر هم انها را برای دیدن قوی نر به حیاط اورد.

خبری از قو نبود. همه جا را گشتند اما هیچکس قوی نر را ندید. ناگهان یکی از خدمتکاران از پشت خانه و حیاط خلوت ناله بلندی را سر داد. همه به انطرف دویدند. در پشت خانه دور از چشم همه قوی نر سرش را تا انتهای گردن داخل ناودان خانه کرده بود و مدتها بود که نفس نمی کشید.

بعدها این ماجرا را دو نفر از مدعوین ان میهمانی برایم تعریف کردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر