۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

معجزه عشق

من غوره ای به تاکی در آفتاب بودم

آویخته به شاخی در پیچ و تاب بودم

طی شد جوانی من در باغ مهربانی

انگور شد وجودم شهدی پر آب بودم

دستی مرا جدا کرد از تاک هستی و من

زان پس اسیر دست این انتخاب بودم

بخشی زمن فرو ریخت در راه و گذرگاه

تا چون شوم سرانجام در اضطراب بودم

بخش دگر درآمد در سفره ای به بزمی

زان جا به زیر دندان در آسیاب بودم

بخشی نصیب خم شد,از چشم غیر گم شد

جوشیدم و وجودی پر التهاب بودم

خود را به برکه دیدم,چون سیرو سرکه دیدم

در تنگنای ترشی خرد و خراب بودم

در صبر و استقامت تنگی گذشت و ترشی

من در مسیر سخت یک انقلاب بودم

از خم پیاده گشتم تا در پیاله گشتم

تا چشم خود گشودم پا در رکاب بودم

از غوره ای به باغی تا کارگاه ساقی؟

دیگر چه جای پرسش؟اینک جواب بودم

حتما دعای خیری همراه بود سالک

با آن همه خرابی اکنون شراب بودم

عشق ار مدد نمی کرد,ما را رصد نمی کرد

اینک به جای چشمه بی شک سراب بودم

مجتبی کاشانی (سالک)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر