۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

روزهاي گرم تابستان



يادش بخير

دوران كودكي و بي خيالي و بازيگوشي.
تلويزيون داشتيم اما فقط از ساعت 4 عصر تا 10 برنامه داشت كه يكساعت ان مال بچه ها بود. بيشتر روزهاي تابستان فقط موقع ظهر به خانه مي امديم و بعد از خواب اجباري دوباره مي زديم بيرون. تا تاريك شده هوا وقت داشتيم كه برگرديم.

انقدر دويده بوديم و عرق كرده بوديم كه رمقي به تن نداشتيم. بعد از شام مي رفتيم توي پشه بند . انوقت داستان شب راديو شروع مي شد. هيچوقت بياد ندارم توانسته باشم داستان را تا اخر گوش كنم.
مي خوابيديم و اول صبيح يك صبحانه هول هولكي مي خورديم و بعد دوباره توي كوچه پلاس بوديم.
الان كه با خودم ان زمان را دوره مي كنم و بياد مي اورم كه چقدر در روز مي دويديم خنده ام مي گيرد. هر چيزي برايمان مي توانست اسباب بازي باشد. از يك لاستيك كهنه دوچرخه گرفته تا حتي هفت تا سنگ. گاهي بجاي توپ چندتا جوراب را داخل هم مي كرديم و گاهي هم بچه محل ها همگي پول مي گذاشتيم و يك توپ پلاستيكي مي خريديم و چند روزي دنبال همان توپ مي دويديم.

بعضي وقتها هم حتي درب يك جعبه روغن يك كيلويي هم بهانه خوبي براي يك روز دويدنمان بود.
اما شناي روزانه بعد از فوتبال كنار رودخانه نزديك خانه مان داستان ديگري داشت و ان اين بود كه عليرغم مخالفت مادر و پدر يكي از كارهاي هر روزه و تعطيل نشدني مان بود و كه چه ضفايي داشت.
براي انكه كسي متوجه شنا رفتنمان نشود موها را از ته مي زديم تا زودتر خشك شوند و لو نرويم. اما مادرم همينكه سر و وضعمان را مي ديد همه چيز را مي فهميد. شايد از قرمز شدن چشممان متوجه مي شد. نمي دانم.

خواهرم با دختر هاي كوچه يك گوشه اي خيلي اهسته خاله بازي مي كردند و بعضي وقتها ما هم از سر شرارت بساط بازي ارام دخترها را به هم مي ريختيم و انها را با چشمان گريان مي فرستاديم منزل.
اوضاع خيلي عوض شده. يادم هست روزي دوبار هم پدر و مادرمان را صدا نمي زديم. يعني اصلا" ما با انها كاري نداشتيم. اما امروز دوره دوره ديگري شده. بچه ها را بايد صبح ما از خواب بيدار كنيم و تازه كلي غرولند بشنويم و اين داستان تا شب همينطور ادامه دارد. كلاس بسكتبال و واليبالشان يكطرف كلاس زبان و ديگر كلاسها رمقي و زماني براي بچگي كردن انها باقي نگذاشته و اين را خيلي بد مي دانم.
بقول عرب ها "مخلص كلام"
ان زمان كه ما كوچكتر بوديم مي گفتند "اول بزرگتر" و حالا كه مثلا" بزرگ شده ايم مي گويند " نه اقا اول كوچكتر" مثل اينكه ما بايد هميشه اخر باشيم و هيچ گريزي هم نيست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر