۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

تشویش



پشت چراغ قرمز گیر کرده بود. باران نم نم می بارید. با خودش فکر می کرد باز دیر می کند و حتمن جای مناسبی برای پارک ماشین پیدا نخواهد کرد.
با بوق ماشین عقبی به خودش امد و محکم روی پدال گاز فشار اورد تا در چهارراه بعد به چراغ قرمز نخورد.
"چند تا قسط بانک مسکن عقبیم؟" همسرش گفت " چهار یا پنج تا".
"بابت قسط ماشین چند تا؟"
"پنج تا."
دوباره در افکار خودش غرق شد. همسرش ادامه داد" از مدرسه بچه ها نامه دادن که پول سرویس شان را باید تا اخر همین برج تسویه کنیم". باز مرد به فکر فرو رفت " در چهارراه بعد باز هم به چراغ قرمز خورده بودند.
مرد با خودش فکر می کرد در برابر این همه مشکلات چکار می تواند بکند؟ دنیا پیش چشمش تیره و تار شده بود. هیچکس و هیچ چیز را نمی دید.
" الان چکار باید بکنیم"؟
زن در حالیکه ساک خریدش را از کیف خارج می کرد گفت:
"تنها کاری را که الان می توانی بکنی این است که برف پاک کن را روشن کنی. همین کنار ها من پیاده می شم. خیلی از میدان رد شدیم."
وقتیکه مرد برف پاک کن را روشن کرد دنیا خیلی تغییر کرده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر