۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

گاو ها

می گویند در زمانهای قدیم دهقانی زندگی می کرد که دو گاو داشت. او هر روز گاو ها را برای چرا به صحرا می برد و به مزرعه اش می رفت و هنگام غروب به صحرا برمی گشت و گاو ها را به طویله می برد.
بعد از مدتی متوجه شد که یکی از گاو ها هر روز در حال چاق تر شدن و گاو دوم در حال لاغر شدن هستند. او نمی توانست دلیل این امر را بفهمد. بنا بر این تصمیم گرفت یک روز با گاو ها در صحرا بماند تا متوجه اشکال کار بشود.
صحرایی که گاو ها در ان مشغول چرا می شدند یک چمنزار سبز و خرم نبود و علفها تنک روییده بودند. او طبق معمول گاو ها را در صحرا رها کرد و مشغول تماشای چرای گاو ها شد.
او دید که گاو اول از جلوی پایش شروع به چریدن کرده و بعد از خوردن سراغ بوته دیگر علف می رود. اما گاو دوم به دور دست نگاه می کند و چون در دور دست علفها روی هم و انبوه بنظر می رسیدند بطرف سوی دیگر صحرا می دود.
زمانی که به انطرف صحرا می رسید متوجه می شد که اینجا هم مانند همان جای قبلی است. از انجا به گوشه دیگر صحرا نگاه می کرد و بطرف دیگر صحرا می دوید و این داستان تمام روز ادامه داشت. در نتیجه تمام روز را گاو دوم دنبال جایی برای چرا می گشت و این در حالی بود که گاو اول توانسته بود در این مدت مقدار زیادی علف بخورد.
البته این فقط یک داستان تمثیلی است و هیچوقت چنین اتفاقی نیافتاده است.
خوشبختی را باید از زیر پا جمع کرد. خیلی دور نیست. همینجاست در درون ماست. اگر بخواهیم با ماست اما بسیاری از ما رسیدن به ان را موکول به زمانی می کنیم که شاید هر گز نیاید. یا موکول به جایی می کنیم که شاید هیچوقت به انجا نرسیم و اگر هم برسیم می بینیم که اینجای جدید هم یک چیزی شبیه جای اولمان است با کمی تغییر.
خداوند بهشت را در زمین نیافریده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر