۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

پمپ بنزین


Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service


اخر شب در یکی از جاده های منتهی به شهر در پمپ بنزین از اتوموبیل پیاده شد و کارت سوخت را داخل

دستگاه کارتخوان قرار داد.

"سوختگیری مجاز" ...." لطفا" نازل را بردارید"

مشغول پر کردن باک اتوموبیل شد. پمپ بنزین خلوت بود و غیر از او و متصدی کسی نبود.

" اقا سی دی نمی خواهید."؟ نوجوانی پانزده یا شانزده ساله با یک ساک کوچک بر دوش روبرویش ایستاده

بود.

" نه همیشه رادیو روشن است و زیاد به سی دی علاقه ای ندارم."

" امکان داره تا شهر مرا برسانید.؟"

"مشکلی نیست سوار شو."

راه افتادند بدون انکه صحبتی رد و بدل شود. بعد از چند دقیقه:

"با موسیقی حال نمی کنید؟"

"چرا رادیو پیام موسیقی هم پخش می کند."

"روزهای عزاداری و شهادت که همه اش مارش عزا می گذارند. انوقت چکار می کنید؟"

داشت حوصله اش را سر می برد.

"رادیو را خاموش می کنم."

مثل اینکه متوجه شده بود که مرد خریدار نیست و دیگر چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه دوباره گفت:

" اقا یک سی دی خودم پر کردم برای ادمهای سن و سال شما. خودم اهنگهایش را انتخاب کرده ام. اهنگهای داریوش و ... و فرهاد و فریدون فروغیه. اگر بخواهید می توانم یکی از انها را به شما هدیه کنم."

" ببینم چیه؟"

سی دی را به مرد داد.

"ضیافتهای عاشق را.... خوشا بخشش خوشا ایثار"

"خوب بعدی چیه؟"

"در بدر همیشگی.... کولی صد ساله منم"...

"بعدی؟"

ما دوتا ماهی بودیم .... توی دریای کبود...

تقریبا" به شهر رسیده بودند

"اگر زحمتی نیست من صد متر جلوتر پیاده می شوم."

"چقدر پول سی دی شد؟"

" مهمان من باشید. عوضش هر وقت گذاشتینش یاد من باشید."

پیاده شد و مرد اهنگ سوم را دوباره گذاشت. بیاد همسرش افتاد که چند سال پیش بر اثر سرطان مرده بود. کم کم گریه اش گرفت. کنار خیابان ایستاد و ماشین را خاموش کرد. خیابان کاملا" خلوت بود و مرد سرش را روی فرمان گذاشت.

حالا نوبت منه... سایه اش افتاده رو آب...

علیرغم اصرار همه حتی نزدیکان همسرش ازدواج نکرده بود. تنهایی را در تمام مدت این چند سال بخوبی حس کرده بود. نفس کشیدن هم برایش سخت شده بود.

با صدای بی صدا....مثل یه کوه بلند... مثل یه خواب کوتاه....

......

خاموش شد ستاره.....افتاد روی خاک....

صبح زود رهگذران با صدای بوق ممتد متوجه اتومبیل شدند. سینه مرد به فرمان فشار می اورد و بوق می زد.

ماشین پلیس و امبولانس یکی بعد از دیگری رسیدند. وقتی مرد را از اتومبیلش خارج کردند و روی برانکارد دراز کردند بوق ماشین هم مثل نفس مرد قطع شده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر