۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

شهید گمنام

دیروز شعری از مولانا را روی سنگ قبر یکی ازشهدای گمنام خواندم.

بعد از خواندن شعر بنظرم رسید او دیگر برایم گمنام نیست.

ان لحظه من گمنام و بی نام و نشان بودم .

بجوشید بجوشید که ما اهل شعاریم

بجز عشق بجز عشق دگر کار نداریم

در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک

بجز مهر بجز عشق دگر تخم نکاریم

چه مستیم چه مستیم از آن شاه که هستیم

بیایید بیایید که تا دست برآریم

چه دانیم چه دانیم که ما دوش چه خوردیم

که امروز همه روز خمیریم و خماریم

مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت

که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم

شما مست نگشتید وزان باده نخوردید

چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم

نیفتیم بر این خاک ستان ما نه حصیریم

برآییم بر این چرخ که ما مرد حصاریم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر