۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

داستان سیب ها و آدم ها

می گویند مردی زیر سایه درخت سیب در حال استراحت کردن بود. ناگهان سیبی از درخت جدا شد و بر سرش افتاد و سرش را زخمی کرد. او در حالی که به زمین و زمان دشنام می داد با خود می گفت : آخر این چه خدایی است. این چه زندگی سگی است. این سیب می بایست در این لحظه بر سر من می افتاد؟ همان لحظه ای که من در زیر ان در حال استراحت بودم؟ این چه دنیایی است؟ این چه خدایی هست؟ اصلا" خدایی هست؟

مردی زیر سایه درخت سیب در حال استراحت کردن بود. ناگهان سیبی از درخت جدا شد و بر سرش افتاد و سرش را زخمی کرد. او کمی سرش را مالید و به زیر سایه درخت دیگری رفت و دوباره خوابید.

مردی زیر سایه درخت سیب در حال استراحت کردن بود. ناگهان سیبی از درخت جدا شد و بر سرش افتاد و سرش را زخمی کرد. او از خواب بیدار شد با تعجب به سیب نگاه کرد و به این موضوع دقت کرد که چرا این سیب به زمین افتاد و به هوا نرفت؟ بسیار فکر کرد تا مهمترین اصول مکانیک را پیدا کرد.

بسیاری از اتفاقاتی را که برایمان می افتد بتنهایی هیچ معنی خوب یا بدی را بهمراه ندارد بلکه واکنش ما درباره ان واقعه ان را خوب و یا بد و یا بی معنی خواهد کرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر