۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

دلتنگی


امروز وقت شد رفتم مزار دوستان شهیدم. همه همانطور جوان مانده بودند. مثل بیست و چند سال پیش نگاه هایشان فرقی نکرده بود. حس عجیبی داشتم مثل انکه زمان فقط بر من گذشته و گرد پیری کم کم بر سرم نشانده اما انها همانطور جوان مانده بودند. همانطور پاک و معصوم به من نگاه میکردند. از انها جا مانده ام و انها هستند که زنده اند و این منم که در زیر خروار ها ثانیه و هفته و ماه و سال دفن شده ام. احساس غبن می کنم ارزو کردم ای کاش من هم با انها بودم بالای مزار احمد چند دقیقه ای نشستم. یادش بخیر بهترین دوستش بودم. با خودم فکر کردم که خیلی پوست کلفتم که هنوز نفس می کشم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر