۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

مسافرت حج عمره (1)

برای جلو گیری از اطاله صحبت و خسته نشدن خوانندگان این مطلب را در چند پست خواهم گذاشت

پارسال همین روزها بود که به ما اعلام کردند که خودتان را اماده کنید چند روزدیگر به حج می روید. ما همه کارها را کردیم و(البته همه کارهای مهم را مینا کرد) و اخرش اماده شدیم و رفتیم فرودگاه و با یک ایرباس عربستانی رفتیم مدینه.

اینجا را خیلی خلاصه گفتم چون تمام جزئیات را به یاد نمی اورم. اما چیزهایی را که خودم یادم می آید را کامل تر خواهم نوشت. قبل از رفتن با هر کس که میخواستیم خداحافظی کنیم( انچنان که رسم است) همه التماس دعا می خواستند و سفارشم می کردند که از این سفر کمال استفاده را ببرم اما صادقانه می گویم هیچ ایدئولوژی د رباره سفر حج نداشتم و برایم حرف های دیگران خیلی معمولی بود. یعنی راستش خیلی جدی نمی گرفتم و بیقرار و سینه چاک رفتن نبودم. پیش خودم فکر می کردم که می روم و چند جایی را خواهم دید و مثل تمام سفرها تمام می شود و اخرش بر می گردیم خانه و مینشینیم زندگی مان را می کنیم.

بر عکس من مینا خیلی هیجان زده بود و برای سفر ثانیه شماری می کرد. همه چیز را به دقت خاصی که مخصوص خودش است بررسی می کرد ودر مدتی که باید اماده رفتن می شدیم چند بار دوباره همه چیز را کنترل کرد. تا روز رفتن رسید . از اینکه می دیدم اینهمه دوستان و فامیل در هوای خیلی گرم و شرجی امده اند فرودگاه بدرقه کلی هم خجالت کشیدم هم تعجب کردم. فکر نمی کردم اینهمه سمپات داشته باشم. نزدیک ظهر بود که طیاره پرید و مهماندارها ناهار را برایمان اوردند و 3 ساعت بعد در فرودگاه مدینه نشست . پله را اوردند پای هواپیما و وقتی رسیدم پای پله مثل ان بود که یک سشوار خیلی بزرگ را گرفتند جلوی صورتم طوری که در همان لحظه اول چشمم سوخت. البته تجربه زندگی در هوای گرم را در زمان جنگ به مدت چند سال داشتم اما اولا از ان سالها بسیار گذشته بود و ثانیا من دیگر ان جوان 18 – 20 ساله نبودم.

برای همین زودتر به سالن ترانزیت رفتیم که عین بهشت خنک بود. بعد از اینکه پاسپورت هایمان را چک کردند با اتوبوس های بسار جدید کولر دار بردنمان هتل. همانروز فهمیدم گرما فقط در ان سوی پنجره است و از جانب گرما تهدیدی وجود ندارد. البته این را هم بگویم که مینا صورتش شده بود عین لبو و حسابی قرمز شده بود. رفتیم یک هتل شیک و تمیز که اسمش بود "اریس المدینه". این هتل تا صحن مسجد نبوی حدود 100 متر قاصله داشت و همان غروب برای نماز رفتیم مسجد نبوی. از همان اول با خودم فکر کردم اخر این چه کاری است اینهمه راه بکوبیم و بیاییم به قول ننه(خالجینی)" ولایت غربت" که یک مسجدی نماز بخوانیم ؟ گرچه حرم و مسجد نبوی خوب ،خیلی خوب است اما واقعا" ارزش امدن اینهمه راه را داشت؟

دو روز اول با همین تفکرات گذشت. صبح نیم ساعت قبل از اذان مسجد بودیم برای نماز صبح ظهر و غروب هم همینطور. البته یک پیشنماز های بسیار خوش صدایی داشت. من تا به حال نماز با صوت ولحن نشنیده ام. اما با همه این حرفها من اینجا چکار دارم. خوب یکی می امد نوار این اقا را می اورد و ما اینهمه راه نمی امدیم توی این بر و بیابان. این سرگردانی من خیلی طول نکشید تا روزی که.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر