۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

پیری


چند روز پیش دم غروب از مطب به خانه می رفتم در خیابان به شکلی کاملا" اتفاقی ناظم مدرسه راهنمایی خودم را دیدم که منتظر تاکسی بود. بلادرنگ ترمز کردم . او با شک و تردید سوار ماشین شد.شک او زمانی بیشتر شد که شخص دیگری را سوار نکردم و راه افتادم. پرسیدم:" من را شناختید؟" سرش را پایین اورد و از بالای عینک ضخیمی که به چشم داشت خوب وراندازم کرد و جواب داد: "نه... دانش اموزم بودید؟" جواب دادم :" بله مدرسه ادیب السلطنه".

البته حق داشت از ان موقع سالها می گذشت و او نمی توانست میان ان همه دانش اموزی که هرسال زیر دستش بالا و پاین می شدند چهره همه را بخاطر بسپارد. خیلی پیر وشکسته شده بود و اصلا" نشانی از جوانیهایش نداشت. آن سالها بسیار سختگیر و منضبط بود. همه دانش اموزان شدیدا" از او حساب می بردند. یک ماشین ژیان داشت و من اعتراف می کنم که از ماشین پارک شده کنار خیابانش هم می ترسیدم.

گفتم :" یادش بخیر یک ژیان داشتید" گفت :"الان دیگر نمی توانم رانندگی کنم. خیابان ها خیلی شلوغ است و ماشینم را همان سالها فروختم و خانه ام را کامل کردم."

بعد از انکه او را به خانه اش رساندم ، با او خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت منزل. با خودم خیلی فکر کردم. زمان چطور شخصی که ما از او بیشتر ازپدرمان می ترسیدیم را به این روز انداخته است.

من چطور خواهم شد؟ اصلا" به ان سن و سال خواهم رسید؟ و خیلی سوالات دیگر.

زمانی که کوچکتر بودم مرتب عجله داشتم کی بزرگ می شوم؟

حالا نمی دانم ایا باز هم دوست دارم از این بزرگتر بشوم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر