۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

کردستان




فرصتی پیش آمد بعد از بیست و چند سال یک سفر سه روزه به کردستان داشته باشم. راستش بعد از دوران جنگ این وقت را پیدا نکرده بودم. البته چند باری کرمانشاه رفته بودم اما علیرغم میل باطنی ام فرصت رفتن به کردستان را پیدا نکرده بودم.

در این سفر تنها بودم و می خواستم همه انجاهایی بروم که دوست داشتم انجا ها را ببینم.با خودم فکر کرده بودم ممکن است جاهایی را که من به انجا ها علاقه دارم و دوست دارم در انجا ها توقف کنم برای بچه ها جالب نباشد و انها را خسته کند. روی همین اصل خواستم تنها باشم.

در ان سالها در شهر های کردستان تمام مردم، لباس های زیبای کردی می پوشیدند و همه به زبان کردی حرف می زدند و کمتر کسی به فارسی جواب می داد. اساسا" روی این موضوع تعصب خاصی هم داشتند. یک هویت خاص که برایم بسیار جذاب بود.

غروب بود که به سنندج رسیدم و ان شب را به منزل کیوان یکی از همکلاسی های بسیار خوب زمان دانشجویی رفتم. کیوان اصلا" اهل مهاباد است که الان در سنندج مطب دارد و کار و بارش هم بد نیست.

صبح فردا با انها خداحافظی کردم و علیرغم اصرار کیوان و همسرش خواستم که تنها باشم.

این بار در شهر کمتر کسی را با لباس کردی دیدم. اکثر مردم بخصوص جوانان براحتی فارسی را بدون لهجه صحبت می کنند. مغازه ها جدید و شیک شده اند و نتوانستم چیزی را در بازار ببینم که در دیگر شهر های کشور قادر به دیدن و خریدن انها نبوده باشم.

یکباره تمام ذهنیتی را که داشتم فرو ریخت. انگار اب سردی برویم ریختند. خیابانها همان خیابان ها شهر همان شهر اما انگار تمام ادم ها را یکجا عوض کرده اند. از نارارحتی قبل از ظهر به طرف مریوان رفتم. از سنندج تا مریوان سه ساعت رانندگی کردم.

در بین راه در روستای " نگل" (به کسر نون و گاف) جایی که سه ماه در انجا بودم توقف کردم. بجای ان مسجد گلی و با صفا یک مسجد بزرگ و شیک ساخته اند. به کنار رودخانه ای که ان سالها در ان شنا می کردیم و ماهی می گرفتیم رفتم و ساعتی در کنار رودخانه نشستم و ...

نفهمیدم چطور یکهو غروب شد. از مسیر رودخانه که به روستا بر می گشتم نگاه اشنایی را دیدم. یک باغبانی بود که من او را شناختم. البته او مرا بجا نیاورد. وقتی بیشتر اشنایی دادم مرا بجا اورد. سخت مرا در اغوش گرفت و گریه کرد. با اصرارش به منزلش رفتم. بچه هایش که ان زمان کوچک بودند همه ازدواج کرده بودند. به خواست او ان شب تنها پسرش که در روستا مانده بود، به خانه پدرش امد.

صبح فردا با انها خداحافظی کردم و به چند روستای دیگر رفتم. " پلنگان" "بیساران" "سرواباد" و خیلی جاهای دیگر. به مریوان و دریاچه اب شیرین" زریوار " رفتم . همه چیز و همه کس فرق کرده بود و نشانی از اصالت و قدیم را نداشت.

بعد از دو روز که در مسیر برگشت بودم سعی کردم تمام چیز هایی را که دیده بودم را فراموش کنم. همان چهره قدیمی و اصیلی را که در ذهن داشتم خیلی قشنگتر بود...

پی نوشت:

۱- این عکس متعلق به روستای "پلنگان" یا "پالنگان" از حومه منطقه سرو اباد مریوان می باشد.

۲- این سفر مربوط به اذر ماه سال قبل است.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر