۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

تعادل

نوشتن از شولوخوف راحت نیست. او درحالیکه نویسنده ای وفادار به مارکسیسم بود اما هیچگاه از دایره تعادل خارج نشد و این بزرگترین مولفه نویسندگی او در اثارش بخصوص " دن آرام " است.

به نظرم از جمله ی بزرگترين آزمايش هاست اينکه در مقام خالق يک اثر قرار بگيری و اينقدر سعه صدر داشته باشی که بگذاری هر انسان ِ اثرت حرف خودش را بزند، از همه مهمتر بگذاری آنکه جهان را از منظر تو نمی بيند حرف خودش را بزند.

از آغاز داستان شولوخوف ابداً تصوير مهربان و قابل همدلی ای از پادتيال کوف نمايش نداده است. انسانی است به شدت خشن، به شدت بد دهن که موقع انقلاب با خشونت تمام کاله دين را اعدام می کند بی يک لحظه ترديد

يکی از نقاط درخشان کتاب آن جاست که گارد سرخی ها شکست می خورند در به دست آوردن حمايت قزاق ها و کميته ای به عجله تصميم به اعدام پادتيال کوف و همراهانش می گيرد... .

هنگام اعدام خود پادتيال کوف. شولوخوف چنان انسانی شب اعدام را تا روزش به تصوير می کشد که جاهای دوری از قلب را پيش چشم آدمی می آورد و وقتی می گويد زنان روستا که آمده بودند به تماشای مراسم تحملشان تمام شد و جيغ کشان فرار کردند انگار که حال خواننده را توصيف می کند.

در ان حال به واقع تحمل من هم تمام شده بود و می خواستم کتاب را ببندم. حالا در اين لحظه نويسنده ای که خوب توانسته همدلی خواننده را با پرسوناژی که -خود شولوخوف- نظرش با اوست به دست بياورد، گريگوری وارد می شود.

پادتيال کوف يک قدم عقب رفت و چشم ها را تنگ کرد:

ـ تو هم که اينجايی مه له خوف.

گريگوری به رنگ سرب در آمد و ايستاد:

ـآره... می بينی که.

ـمی بينم، آره، می بينم.(لبخندی کجکی زد و نگاه پر کينه يی به او کرد.) خب، برادرهات را تيرباران می کنی... به اصلت رو کرده ای. همانی شده ای که بايد باشی... (خودش را به او چسباند و به نجوا گفت:) دو سره بار می کنی، نه؟ هر کی در است ما دالانيم!

گريگوری آستينش را چسبيد با خشمی که نفسش را پس می زد گفت:

ـجنگ گلوباکايا يادت است؟ يادت می آيد صاحبمنصب ها چه جوری کشته شدند؟... آن ها را طبق دستور تو قتل عام کردند، مگر نه؟... خب، حالا هم نوبت خودت است. آسياب است و پستا! اين که ديگر گريه زاری ندارد! خيال می کردی فقط تو يکی می توانی پوست ديگران را غلاف کن بکنی؟... مقام معظم رياست شورای کميسرهای خلق دن! حالا گاو خودت زاييده قربان!... (دن آرام-ترجمه احمد شاملو-جلد دو- صفحه ۹۳۰)

ميزان تعادل شولوخوف وحشتناک است و در ميانه روی به هيچ کس رحم نمی کند. دست هيچ کس را بالا نمی گيرد. هم به گريگوری-قهرمان قصه اش- يادآوری می کند که يک روزی خودش طرف گارد سرخی ها بود و شرمسارش می کند از اين جا عوض کردن، هم در لحظه ی مرگ قهرمانانه ی پادتيال کوف که قلب خواننده از کشته شدنش در رنج است تاريخ را پيش چشمانش می آورد که:

زمينی را که با خون آبياری می کنی گندم نخواهد داد...

معجزه ی شولوخوف در اين است که در زمانه ای اين کار را می کند که گفتمانش همهْ حقْ باوريست. و او، خود انسانی است با ايدئولوژی مارکسیست لنینیستی و در زمان خلق اثر ایدئولوژی او حاکم بر شوروی بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر