۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

دوست قدیمی




فرصتی پیش امد تا یکی از دوستان خیلی قدیمی ام که سالهاست در خارج از کشور زندگی می کند را ببینم. یعنی ان بیچاره بعد از حدود 27 سال به ایران امده بود و پرسان پرسان من را پیدا کرد و چند ساعتی با هم نشستیم گل گفتیم و گل شنیدیم. از خاطرات قدیمی از دوستان قدیم از ماجراهایی که در این سالها بر هردومان گذشته بود.

او با یک ایرانی که در امریکا بدنیا امده ازدواج کرده و الان 2 تا پسر دارد. درباره خیلی چیزها صحبت کردیم. به من می گفت خیلی از سنم پیرتر شده ام و اینکه اینجا مردم چرا اینجوری شده اند؟ پرسیدم چطور شده اند؟ می گفت اینجا همه چیز عجیب و غریب شده و انگار ادمها فرق کرده اند. حرف زدنشان ، راه رفتنشان ، و خلاصه همه چیز برایش عجیب بود.

یک لحظه بیاد برره افتادم. برره طوری بود که هر کسی از بیرون وارد ان سیستم می شد مردم انجا را دیوانه می انگاشت. غذا خوردنشان ، خوابیدنشان ، رفاقتهایشان ، دعواهایشان. خلاصه همه چیز برای تازه وارد، غیر معمول و عجیب می نمود. هر کاری کردم حالیش کنم که بابا جان جاهای خوبی هم هست که او ندیده است ( البته ما هم ندیده ایم) او حرف خودش را می زد. می گفت اولش می خواسته بیاید بررسی کند و بماند اما بعد از چند روز از امدن خودش هم پشیمان شده است. از افسرده بودن اکثر مردم می نالید. مثلا" این مطلب که چرا حتی در رستوران های گران قیمت گارسون ها لبخند نمی زنند ، خیلی ناراحتش می کرد. چرا مردم اینطور رانندگی می کنند و بسیاری چرا های دیگر که واقعا" جوابی نداشتم .

در مجموع به این نتیجه رسیدیم که بی خیال شویم . اقا همین است که می بینی، نه شما می توانید این سیستم را عوض کنی و نه ما می توانیم سیستم دیگری را بپذیریم. اخرش که می خواست برود گفت : " خودت به جهنم وضع بچه هایت چه می شود".

این را گفت و از همان راهی که آمده بود برگشت

راستی وضع بچه های من نه ُ اوضاع بچه های این کشور چه خواهد شد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر