۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

بحث سیاسی ( بخش دوم)

یک همکلاسی داشتم که اسمش عباس بود. از کلاس دوم ابتدایی با هم همکلاس و هم نیمکت بودیم. خیلی با هم قاطی بودیم و بچه خیلی خوبی هم بود تا اینکه زد و انقلاب که شد من تازه فهمیدم یکی از برادرانش در زمان شاه بجرم طرفداری از سازمان پیکار در راه ازادی طبقه کارگر اعدام شده بود.

او هم که اخرین فرزند خانواده ای پر جمعیت بود به تبع خانواده و برادران و خواهران بزرگترش پیکاری شده بود. یکسال بعد از انقلاب برای خودش یک پا ایدئولوگ شده بود. از انجا که بچه درسخوان و باهوشی بود رفت دنبال یاد گرفتن زبان روسی که اتفاقا" خیلی زود روسی را بخوبی یاد گرفت.

یک بار از او پرسیدم این همه زبان زنده چرا رفتی دنبال زبان روسی؟ جواب داد می خواهم متون اصلی کتابهای کمونیستی را از زبان اصلی بخوانم. بنظر او بسیاری از کتابهای مهم به زبان روسی بود و او نمی توانست منتظر ترجمه شدن انها باشد.

با این اوصاف که من از یک خانواده مذهبی بودم و او هم یک کمونیست دو اتشه طبیعی ان بود که اب مان نمی بایست در یک جوب می رفت اما در میان تعجب همه رفاقتمان همانطور ادامه داشت و باز هم کنار هم می نشستیم و کلی با هم رفیق بودیم. در زمانی که با هم بودیم هیچ بحثی میان ما در نمی گرفت.

اما زنگهای تفریح او با کمونیست ها بود و من با بقیه همکلاسی ها. حتی زمانی قرار شد که ورزش صبحگاهی هم در مدرسه به سه قسمت شود. کمونیستها جدا ُ مجاهدین جدا و حزب اللهی ها جدا ورزش کنند. یک چند نفری هم که هیچ طرفی نبودند بجای ورزش صبحگاهی می نشستند با هم " گل و پوچ" بازی می کردند.

بازار بحث های شدید میان حزب اللهی ها و کمونیست ها و مجاهدین داغ بود و همه داشتند با هم هی بحث می کردند و توی سر و کله هم می زدند.بالاخره اوضاعی بود که انهایی که دیده اند حتما" یادشان است.

جالبترین جای کار انجا بود که کمونیستها هم چند فرقه بودند. پیکاری ها و راه کارگری ها و رنجبران و توده ای و ...بودند. مثلا" بحثی بود میان کمونیستها و مجاهدین بعد بین خود کمونیست ها دعوا می شد در پی ان در صف مذهبی ها بین مجاهدین و حزب اللهی ها دعوا می شد. امتی ها یک طرف یک اوضاعی بود که بیا و تماشا کن.

کم کم در مغازه ها و تاکسی ها و اتوبوس ها و جاهای دیگر این عبارت را زیاد می شد دید:

"بحث سیاسی ممنوع" یا اینکه " لطفا" در این مکان بحث سیاسی نکنید". و از این دست جملات اب سردی بود که بر سر طرفداران بحث های سیاسی ریخته می شد.جالبتر انکه بعضی وقتها همین جملات باعث شروع یک بحث دیگر می شد.

بعد ها عباس را به جرم طرفداری از سازمان گرفتند و چون سنش کم بود چندسالی در زندان بود. بعد از ازادیش چند بار او را دیدم و بعد ها هم از ایران رفت. سالهاست که خبری از او ندارم و نمی دانم کجاست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر